- پرواز شمارهی ۶۵۳ تا لحظاتی دیگر تهران را به مقصد پاریس ترک خواهد کرد ...
ریل بارها در حال حرکت بود و مردم منتظر بودند تا چمدانشان را بردارند. در میان آنها عدهای ایرانی و عدهای عرب بودند. یک چمدان بزرگ مشکی رنگ در میان چمدانها به چشم میخورد. وقتی چمدان نزدیک شد، مردی عرب که کت و شلوار و عینک آفتابی داشت، چمدان را بلند کرد و روی زمین گذاشت. سپس آن را حرکت داد و گفت: «جاهزا یا شیخ.»
شیخ مسعود نگاهی به او کرد و گفت: «فلنذهب.»
سامی که روبهروی شیخ ایستادهبود، لبخندی زد و همراه با شیخ و دو تن از محافظانش که چمدانها را حمل میکردند، به راه افتاد. سامی در راه به عربی گفت: «رابط ما در ایران گفت که تا امروز همهی قراردادا بسته شده. همهچیز خوش پیش میره شیخ!»
شیخ مسعود گفت: «اون سرمایهگذار لعنتی که میگفتن قراره به پلیس خبر بده چی شد؟»
سامی گفت: «نمیدونم. ولی شیر اوژن کارشو خوب بلده شیخ. حتماً یه جوری درستش کرده.»
یک ماشین لوکس در بیرون فرودگاه منتظر آنها بود. راننده با دیدن آنها، صندوق عقب را باز کرد تا چمدانها را در آن جای دهد. محافظان چمدانها را در آن جای دادند و خود نیز پس از شیخ، از دو طرف سوار ماشین شدند. سامی هم در صندلی جلو نشست و ماشین به راه افتاد.
***
صادقی: اینم قراردادا. امضا کن قادری. امضا کن که منم دیگه از این وضعیت خسته شدم!
قادری خودکار خود را از جیبش بیرون آورد و آغاز به خواندن قراردادها کرد. صادقی کمی منتظر ماند. سپس گفت: «به من اعتماد کن قادری. هیچ چیز عجیبی تو این قراردادا نیست.»
قادری با حالت پرخاش گفت: «من دزد دست تو نمیدم بدی کلانتری! اعتماد! من به تو اعتماد کنم؟»
صادقی: این جوری فقط سخت ترش میکنی قادری ... خیلی خوب هر جور راحتی.
قادری به شدت با خود کلنجار میرفت. میدانست که با امضای قراردادها وسیلهی فعالیت هایی غیر قانونی که حتی از چیستی آنها هم بی خبر بود خواهد شد. صادقی بی صبرانه چشم به دستان قادری دوخته بود. قادری پس از مدتی خودکار را روی میز انداخت و گفت: «میدونی چیه صادقی؟ خودت امضاش کن! من نیستم.»
صادقی: میخوای چیکار کنی قادری؟
قادری: فقط نمیخوام تو این بازی کثیف وارد شم.
صادقی: اما مگه نگفتی اونا گفتن تو باید امضا کنی؟
قادری: برام مهم نیست. برای اونا فرقی نمیکنه.
صادقی: چرا. اگه تو امضا کنی، تو هم تو این بازی نقش داری. پس دیگه نمیتونی دردسر درست کنی. ولی نترس. پای هیچ کس گیر نمیفته!
قادری: به رئیسات بگو قادری امضا نکرد. مثل شیرم پشت خونوادش وایستاده. میخوام ببینم کدوم بی شرفی میخواد با خانوادهی من شوخی کنه.
صادقی: قادری تو اینا رو نمیشناسی!
قادری به سمت در خروجی حرکت کرد. صادقی داد زد: «دخترتو میکشن قادری! شوخی ندارن!»
قادری در را به هم کوبید. صادقی محکم روی میز کوبید و گفت: «لعنتی!»
کمی صورتش را مالید و فکر کرد. سپس تلفن همراهش را درآورد و شمارهای را گرفت.