ندا کیف دستیاش را به شانهآش انداختهبود و در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفتهبود و خمسازه میکشید، آرام از راه پلهی عریض هتل که رو به لابی بود، پایین میآمد. ناگهان چشمش به صحنهای عجیب خورد. چنان دست و پایش را گم کرد که نزدیک بود از پلهها سر بخورد. به سرعت به سمت بالا برگشت. خود را به طبقهی اول رساند و به دیوار تکیه داد. زیر لب با عصبانیت گفت: «این اینجا چیکار میکنه!»
سپس دستش را جلوی دهانش گرفت و در حالی که دندانهایش را به نرمی روی انگشتانش میلغزاند، کمی فکر کرد. سپس به سمت اتاقش برگشت. با عجله تمام وسایلش را جمع کرد و ساکش را بست.
از سوی دیگر، دکتر درخشان به همراه خدمتکار هتل وارد دفتر مدیر هتل شدند. خدمتکار گفت: «دکتر درخشان. روانپزشک خانم اتاق ۳۱۳.»
مدیر هتل از جا برخاست و با احترام از دکتر خواست که بنشیند. سپس هر دو نشستند و مشغول صحبت شدند.
دکتر: خوب جناب ...
مدیر: شهوندی هستم.
دکتر: جناب شهوندی. ندا قادری الان کجاست؟
مدیر: اتاق ۳۱۳. نگران نباشین. اون قدر آرامبخش خورده که فکر نکنم به این راحتی بیدار شه.
دکتر: چهقدر خورده؟ بردینش بیمارستان؟
مدیر: اورژانس خبر کردیم. ظاهراً زیاد نخورده. چهار پنجتا. اورژانسیا که گفتن یه روز میخوابه.
دکتر: از کدوم قرص خورده؟
مدیر: نمیدونم. من وارد نیستم ... آقای دکتر. این دختر خطرناکه؟
دکتر: ندا دچار یه بحران روحیه. نباید به حال خودش رها بشه.
مدیر: دیشب آینهی اتاقشو خورد کرده و خودشو زخمی کرده.
دکتر: وضعیت ندا اصلاً خوب نیست. اون داره از همه فرار میکنه. ما یه هفتست دنبالشیم.
مدیر: خوشحالم که اینجا پیدا شده. خوب، آقای دکتر. تشریف بیارین.
مدیر هتل، دکتر درخشان را به سمت آسانسور راهنمایی کرد. در راه، آنها با هم در مورد ندا حرف میزدند. وقتی آسانسور به طبقهی سوم رسید، دکتر درخشان و مدیر هتل به همراه همان خدمتکار خارج شدند و به سمت اتاق ۳۱۳ حرکت کردند. مدیر هتل کارت-کلید را در جایگاه در کشید. در باز شد و دکتر درخشان سراسیمه وارد اتاق شد. کمی به اطراف نگاه کرد. اما ندا آنجا نبود. به سمت مدیر برگشت و گفت: «کجاست آقای شهوندی؟»
شهوندی که به لکنت افتادهبود، گفت: «نمیدونم!» سپس کمی خود را بازیافت و گفت: «نمیتونه دور رفته باشه.»
***
ندا در حالی که عینک آفتابیاش را به چشم زدهبود و ساکش را دستش گرفتهبود، از هتل خارج شد. ناگهان چشمش به سعید افتاد که در سوی دیگر خیابان به ماشینی تکیه دادهبود و منتظر بود. رویش را به طرفی برگرداند تا سعید او را نشناسد. یک تاکسی از آنجا عبور میکرد. ندا به راننده علامت داد که بایستد. وقتی تاکسی جلوی پای ندا قرار گرفت، ندا در پنجزه گفت: «دربست.» در این هنگام چشم سعید به ندا افتاد و با کمی دقت او را شناخت. داد زد: «ندا!»
ندا فوراً سوار ماشین شد. سعید به سمت او دوید. ندا به راننده گفت: «برو آقا! برو!»
تاکسی به راه افتاد. سعید که تازه به آن نزدیک شدهبود، داد زد: «ندا کجا میری!؟»
ندا در ماشین برگشت و نگاهی به سعید انداخت. سپس برگشت و نفس راحتی کشید. راننده در آینه نگاهی به ندا کرد و گفت: «کجا برم خانوم؟»
ندا گفت: «فعلاً مستفیم.»
راننده کمی سکوت کرد و سپس پرسید: «کی بود اون پسره؟»
ندا در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد، گفت: «شوهرم!»
راننده گفت: «اذیتت میکنه؟»
ندا گفت: «نه ... آره.»
راننده سری به نشان تاسف تکان داد و گفت: «خوشی زده زیر دلش. زن به این متینی و خوبی.»
ندا با حالت پرخاش گفت: «آقا میشه فقط راهتو بری؟»
راننده که جا خورده بود، گفت: «خیلی خوب. فقط کجا برم؟»
ندا گفت: «برو به این آدرسی که میگم ...»
حدیث قدسی
ای بنده من! آن گاه که به نماز می ایستی، آن چنان به سخنانت گوش می دهم که گویی همین یک بنده را دارم و تو آن چنان از من غافلی که گویی چندین خدا داری
هر گاه بندگانم جای مرا از تو طلب کنند بگو نزدیکم، به محض این که صدایم کنند، پاسخشان گویم
باعرض ادب واحترام به شمادوست بزرگوار امیدوارم مقبول شما قرارگرفته باشد
یاحق
این مستر باقری یا فکر کرده حدیث قدسی الان اینجا خیلی جالبه ! یا اینکه فقط خودش حدیث بلده ! یا اینکه ... منگل پنگلی چیزیه !