صادقی عینک مطاله به چشم زدهبود و مشغول خواندن برگههایی بود که روی میزش قرار داشت. ناگهان در اتاق به شدت باز شد. صادقی نگاهش را بالاآورد و گفت: «سلام آقای ...»
اما با دیدن قادری که با عصبانیت به سمت او میآمد جا خورد و برخاست. قادری از پشت میز یقهی او را گرفت و ب خشم گفت: «بی شرف! مگه تو خودت خانواده نداری! این چه بازیایه راه انداختین!؟»
صادقی: دستتو بنداز قادری. آروم باش! از من و تو بعیده!
قادری: به دوستات بگو با دختر من کاری نداشته باشن! اگه یه مو از سر اون کم بشه خدتو این شرکتو آتیش میزنم!
صادقی دستان قادری را گرفت و پایین آورد. سپس گفت: «چی شده قادری؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی.»
قادری گفت: «نگو نمیدونی صادقی.» و داد زد: «نگو نمیدونی عوضی!»
قادری در حالی که آرام آرام صدایش بالا میرفت، گفت: «شما با من طرفین. اگه میخواین تعقیب کنین منو تعقیب کنین. اگه میخواین بزنین منو بزنین. اگه میخواین بکشین منو بکشین!» سپس نفسی تازه کرد و گفت: «با دخترم چیکار دارین!»
در این هنگام منشی و عدهی دیگری وارد اتاق شدند. صادقی نگاهی به آنها انداخت. قادری هم برگشت و به آنها نگاه کرد. صادقی سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد. قادری هم دستی به صورتش کشید. صادقی سرش را بالا آورد و گفت: «بیا بریم اتاق کنفرانس. با دعوا نمیشه این مسائلو حل کرد. بیا بریم صحبت میکنیم.»
قادری از میان جمعیت اندکی که آنجا جمع شدهبودند، به سمت اتاق کنفرانس رفت. صادقی هم کمی میزش را مرتب کرد و به سمت در رفت. وقتی از در عبور میکرد، رو به منشی گفت: «شما مگه کار ندارین اینجا وایستادین؟»
قادری در اتاق کنفرانس منتظر بود. صادقی وارد اتاق شد. قادری نگاهی نافذ به او کرد. صادقی پس از کمی سبک و سنگین کردن گفت: «گوش کن قادری. نصیحت منو گوش کن. دیگه همه چی از دست منم خارج شده. دیگه این ماجرا خودش داره میگرده. منم به اندازهی تو نگرانم. ولی باید به فکر خودمون باشیم.»
قادری گفت: «تو این بازی رو شروع کردی صادقی. اینا از جون دختر من چی میخوان؟ چرا مثل مرد با خودم طرف نمیشن؟»
صادقی روبه روی قادری قرار گرفت و به سمت او کمی خم شد. سپس گفت: «قادری اینا آدمای خطرناکین. من ندا خانومو دیدم. دختر ...»
قادری در میان حرف او با لحنی تهدید آمیز گفت: «اسم دختر منو نیار نامرد بی غیرت»
صادقی سرش را پایین انداخت و آهی کشید. سپس دوباره به قادری نگاه کرد و گفت: «خیلی خوب. دخترت. به خدا روا نیست بیخود و بیجهت با جونش بازی کنی. این قرارداد لعنتیو امضا کن و خلاص.»
قادری: خیلی راحت خودتو فروختی صادقی. قیمتت چهقدر بود؟
صادقی: من خودمو نفروختم. وقتی پاتو میذاری تو این کثافت، باید تا آخرش بری. منم خونواده دارم. یه دختر، یه پسر. منم مثل تو بچههامو دوست دارم قادری.
قادری کمی قدم زد. خشم و نگرانی در چهرهاش نمایان بود. پس از مدتی برگشت و گفت: «خیلی خوب. قراردادو بیار امضا میکنم. به شرطی که دیگه کسی مزاحم دختر من نشه.»
صادقی: دست من نیست مهندس. ولی اونا مریض نیستن که بیخودی مزاحمت ایجاد کنن ... من میرم قراردادارو بیارم.
و به سمت در خروجی رفت. قادری گفت: «ماه پشت ابر نمیمونه صادقی. من از این ماجرا راحت نمیگذرم.»
صادق برگشت. پوزخندی زد و گفت: «بهتره آسمون ابری بمونه. به نفع همست. تهدیدای اونا جدیه.»
قادری چشمانش را ریز کرد و گفت: «من به تو نگفتم کسی منو تهدید میکنه.»
صادقی که دست و پایش را گم کردبود، کمی فکر کرد و سپس با کمی لکنت گفت: «تهدید ... یعنی همین تعقیبا و مزاحمتا ... مگه تهدید لفظیم کردن؟»
قادری گفت: «برو قراردادا رو بیار.»
صادقی سری تکان داد و از اتاق خارج شد. قادری به سمت پنجره رفت. میان نوارهای پردهی کرکرهای را کمی باز کرد و به بیرون نگاه کرد. سپس آهی کشید و زیر لب گفت: «تو داری چیکار میکنی آقای مهندس قادری؟»