سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

رقصیدن ندا

ندا در حالی که یک لباس فیروزه‌ای زیبا به تن داشت، جلوی آینه ایستاده‌بود و مشغول مالیدن ریمل به مژه‌هایش بود. پدر در را باز کرد و وارد شد. ندا سرش را گرداند و به پدر نگاه کرد. پدر لبخندی زد و گفت: «چه خوشگل شدی دخترم.» 

ندا هم لبخندی شیرین زد و گفت: «مرسی.» 

پدر با چشمانش از او خواست که به کارش ادامه دهد. ندا هم دوباره به سمت آینه برگشت. وقتی کارش تمام شد، در حالی که در آینه به خودش نگاه می‌کرد، گفت: «چیزی شده بابا؟»

سپس کمی اخم کرد و برس رژ گونه را برداشت. پدر آهی کشید و گفت: «ندا راستش ... شب داری می‌ری بیرون ... یه کم نگرانم.» 

ندا نگاهی دیگر به خود کرد و لبخندی از رضایت زد. سپس برگشت و گفت: «با آریا می‌رم بابا. اتفاقی نمیفته. اون مواظبمه.» 

در این هنگام زنگ خانه به صدا درآمد. ندا با هیجان گفت: «حلال‌زاده اومد.» و خندید. سپس از کنار پدر عبور کرد تا به سمت در خروجی برود. پدر آهی کشید و به فکر فرو رفت. 

***

خانه تاریک بود و صدای موسیقی در فضا پیچیده بود. ندا و آریا وارد شدند. یک دختر جوان پیش آمد و با خوشحالی سلام کرد و ندا را در أغوش گرفت. ندا گفت: «خهیلی خوشحال شدم دیدمت آنی جون.» 

آن دختر که آناهیتا نام داشت، گفت: «منم همین‌طور ندا جونم.» 

سپس با هم آریا دست داد و به او خوش‌آمد گفت. ندا گفت: «کجا می‌تونم ...» 

آناهیتا یک اتاق را به ندا نشان داد و گفت: «برو اونجا.»

آریا وارد شد و نگاهی به اطراف کرد. از میان جمعیت پروانه و سعید را یافت که کنار هم نشسته بودند. لبخندی زد و به سمت آنها رفت. پروانه با دیدن او با خوشحالی بلند شد. آریا با او دست داد و گفت: «سلام خوبین پروانه خانم؟» 

سعید که او را نمی‌شناخت لبخندی خشک زد و سلام کرد. سپس گفت: «معرفی نمی‌کنی؟» 

پروانه گفت: «آریا، نامزد ندا.» سپس رو به آریا سعید را نشان داد و گفت: «سعید، دوستم.» 

سعید با او دست داد و گفت: «خوشبختم.» 

آناهیتا به سمت آنها آمد و با لبخند گفت: «بچه‌ها دیگه از خودتون پذیرایی کنین.» 

آریا گفت: «نوشیدنی چی دارین؟» 

آناهیتا گفت: «بار اون وره. برو ببین چی دوست داری.» و خندید.

آریا از پروانه و سعید خواست که بنشینند. پس از مدت کوتاهی ندا از راه رسید. پروانه بی اختیار بلند شد و به سمت او رفت. آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند. سپس ندا نگاهی پرمهر به آریا انداخت. آریا سرش به نشان تحسین تکان داد. ندا لبخندی باز زد و آنها مدتی به هم نگاه کردند. سپس ندا چشمش به سعید افتاد که برخاسته بود. سلام کرد و با او هم دست داد. 

آریا خواست بنشیند. اما ندا دست او را گرفت و کشید. آریا روبه‌روی او قرار گرفت. ندا گفت: «نیومدیم اینجا که بشینیم مهندس.» و در حالی که دست او را گرفته‌بود، به سمت جمعیت رفت. اما وقتی رسیدند‌، آهنگ تمام شد. آریا خندید و گفت: «ببین. باید می‌شستیم.» 

ندا اخمی آمیخته با شیطنت به او کرد. در این هنگام یک آهنگ دیگر آغاز شد. آریا خواست بنشیند. اما ندا گفت: «وای من عاشق این آهنگم!» و آغاز به رقصیدن کرد. آریا هم با دیدن او ابروهایش را بالا انداخت و به او پیوست. ندا با ظرافت و به زیبایی می‌رقصید. چنان که پس از مدتی  توجه همه به آنها جلب شد. عده‌ای دور آنها حلقه زدند و شروع به گشتن و دست زدن کردند. اما ندا گویی متوجه نبود. ظرافت و احساسی که ندا در رقصیدن داشت، کم کم آریا را هم تحت تاثیر قرار داد. وقتی رو‌به‌روی ندا قرار گرفت، شانه‌های او را گرفت. همه جیغ و سوت کشیدند. ندا که گویی تازه از خواب بیدار شده‌بود، نگاهی به اطراف کرد و با دیدن حلقه‌ای که دورشان تشکیل شده‌بود، آرام خندید. سپس همراه آریا از حلقه بیرون رفت. با رفتن آنها، یک نفر دیگر وارد حلقه شد. آریا و ندا به سمت دو صندلی خالی رفتند. 

آریا: تو خیلی قشنگ می‌رقصیا ندا. تا حالا بهت گفته‌بودم؟

ندا: جوونیام کلاس رفتم. اوه خیلی وقت پیش.

آریا: این آهنگ انگار مستت کرده‌بود. 

ندا: این آهنگو خیلی دوست دارم.

آریا نگاهی عاشقانه به ندا کرد و در گوش ندا گفت: «بیشتر رقصیدنو دوست داری. وقتی می‌رقصی همه چی رو فراموش می‌کنی. انگار می‌ری تو یه دنیای دیگه.»

ندا هم با گفت: «می‌دونی چند وقت بود نرقصیده بودم؟ یه موقعی، یه بخشی از زندگیم بود. هر جا می‌خواستم همه‌چی رو فراموش کنم، می‌رقصیدم. دیگه بعدش اون‌قدر درگیر نوشتن و پایان‌نامه و این حرفا شدم که اصلاً داشت یادم می‌رفت.» 

آریا که مبهوت او شده‌بود، کمی مکث کرد و بلامقدمه گفت: «من دارم با یه فرشته ازدواج می‌کنم.»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد