سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

هم‌دردی

- همه چی برای من تموم شدست آقای جاویدپور! امیدم رفت! زندگیم رفت! 

- می‌فهمم آقای اصلانی. با این که پدر نیستم دردتونو کاملاً‌می‌فهمم. 

- دختر دسته گلم! وقت عروسیش بود! قرار بود لباس سفید عروسی تنش کنیم نه کفن سفید! 

 

با گفتن این حرف، اصلانی بغض کرد. جاویدپور با حالت تاثر گفت: «خیلی وحشتناکه آقای اصلانی.» سپس آهی کشید و ادامه داد: «بعضیا فقط به خودشون فکر می‌کنن. به خدا بارها خواستم از این شرکت لعنتی بیام بیرون. اینجا اصلاً بوی کثافت می‌ده!» 

اصلانی: خدا لعنتشون کنه. 

جاویدپور: شما راستی کار پیدا کردین؟ 

اصلانی: آره. تو یه شرکت دیگه کار پیدا کردم. ولی چه فایده ... دیگه برای چی کار کنم؟ برای کی کار کنم؟ 

جاویدپور دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و در حالی که به آسمان نگاه می‌کرد، گفت: «هیچ ظلمی بی‌جواب نمی‌دونه آقای اصلانی.» 

اصلانی با لحنی انتقام‌جویانه گفت: «من نمی‌ذارم آقای جاویدپور! نمی‌ذارم آب خوش از گلوی این آدم پایین بره.» 

جاویدپور حالت خشم به خود گرفت و گفت: «مرتیکه عوضی! این قادری رو می‌گم. فکر می‌کنی نمی‌تونست کاری کنه شما رو تصفیه نکنن؟ خوب می‌تونست. اما نکرد!» 

اصلانی: خدا لعنتش کنه که منو به عزای یه دونه دخترم نشوند. 

جاویدپور: دختر اون باید ماشین آخرین سیستم سوار شه، اون وقت دختر شما ... شما ندا دخترشو دیدین؟ 

اصلانی: آره. بچه سوسول بی خاصیت! بچه‌ی اون پدر بایدم همین جوری بشه. 

جاویدپور گفت: آره منم نه از اون قادری خوشم میاد نه از دخترش. حالمو به هم می‌زنن. 

اصلانی نگاهش را به او دوخت و گفت: «شما چرا؟» 

جاویدپور: آدم خودخواهیه. یه نامردی بد در حق من کرده که به موقعش برات تعریف می‌کنم.

اصلانی: خدا لعنتش کنه. 

جاویدپور کمی سکوت کرد. سپس در حالی که به جلو چشم دوخته بود، گفت: «دنبال یه فرصتم که ازش انتقام بگیرم.  باید بفهمه که دنیا اون‌جوریم بی‌حساب نیست.» 

اصلانی: دنیا هم بی‌حساب باشه بالاخره روز حسابی هست. باید جواب بده. 

جاویدپور: نه ... کمه. اون باید هم تو این دنیا جواب بده، هم تو اون دنیا. چرا باید دختر اون که غم هیچ بنی بشری تو دلش نیست راست راست راه بره، اون وقت سهم دختر تو مرگ بشه. این وحشتناکه اصلانی! 

اصلانی: می‌گین چی‌کار کنم؟ سرنوشت سیاه ما هم این شد.

جاویدپور: اگه الان دختر قادری اینجا بود شما چی‌کار می‌کردین؟ 

اصلانی: یه جای سالم تو بدنش نمی‌ذاشتم! چه خودش! چه دخترش! چه کس و کارش. خون دختر من گردن اونه!

 

در این هنگام تلفن همراه جاویدپور به صدا درآمد. جاویدپور با لحنی مودبانه گفت: «معذرت می‌خوام. چند لحظه.» 

سپس کمی از اصلانی دور شد و در گوشی گفت: «سلام جناب صادقی ... آره ... آره. دارم سعیمو می‌کنم ... نگران نباشین ... همه چی خوبه. این یارو به اندازه کافی شاکی هست. فقط گفته باشم. از خود شما هم دل خوشی نداره ... سعی نکنین باهاش ارتباط برقرار کنین ... بسپرینش به من ... فردا قادری قراردادو امضا می‌کنه. چاره‌ی دیگه‌ای نداره ... بله ... مطمئن باشین. خداحافط.» 

و تماس را قطع کرد. نفسی تازه کرد و سپس برگشت و به سمت اصلانی رفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدرضا چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 00:01 http://jostojoogar.blogsky.com/

سلام دوست عزیز وبلاگت عالیه
اگه دوست داشتی بیا تبادل لینک کنیم وبلاگ منو با عنوان معرفی سایت و وبلاگ لینک کن بعد بهم پیام بده تا من هم وبلاگ شما رو لینک کنم
http://jostojoogar.blogsky.com/
خدا به همه ی ما صبر بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد