سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

به ندا فکر کن

پدر رانندگی می‌کرد. تکیه داده‌بود و با چشمان سرخ، گونه‌های خیس و با حالتی بهت زده به جلو خیره شده بود. هیچ کدام حرفی نمی‌زدند. تا این که ندا با صدایی بی‌جان گفت: «حالا به مامان چی بگیم؟» 

پدر دستی به صورتش کشید و کمی فکر کرد. سپس گفت: «تو که ظاهرت خوبه. کی‌تونی به روی خودت نیاری. منم می‌گم زمین خوردم.» 

ندا: اونا کی بودن بابا؟ 

پدر: نمی‌دونم. ولی هر چی هست یه ربطی به این پروژه داره. براتی راست می‌گفت. اونا دارن بازی بزرگی رو شروع می‌کنن. 

ندا: بازی؟ منظورت چیه؟ 

پدر: هیچی ولش کن دخترم. من خودم درستش می‌کنم.

ندا سرش را به سمت پنجره گرداند. خواست تمام تنه به در تکیه دهد که آرام گفت: «آی! پام...» 

پدر: ندا اگه خیلی درد می‌کنه بریم بیمارستان!

ندا: نه خوبم. فکر کنم زخم شده. چیزی نیست. 

پدر کمی دیگر سکوت کرد. سپس با لحنی جدی گفت: «ندا این چند روزه خونه باش جایی نرو.»

ندا با نگرانی گفت: «چرا؟ چی شده بابا؟‌ کی پای تلفن بود؟» 

پدر کمی لبانش را خورد و سری به نشان تاسف تکان داد. ندا کنجکاوتر به او خیره شد. پدر گفت: «یه اختلافاتی تو شرکت پیش اومده. سر همین پروژه. من از این می‌ترسم که اینایی که الان دیدی بخوان با تو شوخی کنن. الان این مرتیکه زنگ زده بود تهدید می‌کرد.»

ندا: که سر من بلایی بیارن؟ 

پدر: حرفشو نزن ندا! نمی‌ذارم کسی دستش به تو بخوره. اما برای این که یه کم خیالم راحت باشه می‌خوام چند روز خونه بمونی. 

ندا با نگرانی گفت: «بابا اگه این قدر قضیه خطرناکه چرا به پلیس خبر نمی‌دی؟» 

پدر: همین کارو می‌کنم. فردا می‌رم پبش پلیس. ولی ازت خواهش می‌کنم تو خونه باش که خیالم راحت باشه. 

ندا: چشم من بیرون نمی‌رم. ولی مطمئنی که من و مامان تو خونه جامون امنه؟ اینایی که من دیدم آدمای خطرناکین.

پدر: نترس دخترم. من تا زندم اینا هیچ بلایی نمی‌تونن سر شماها بیارن. من نمی‌ذارم!

ندا گفت: «امیدوارم اتفاق بدی نیفته.» سپس با بغض گفت: «خیلی نگرانم بابا!» پدر یک دستش را روی گونه‌ی ندا گذاشت. ندا آرام گریه را از سر گرفت. پدر گفت: «می‌خوای همین الان بریم پیش پلیس.» 

بدین ترتیب آنها به سمت اداره‌ی پلیس رفتند. وقتی نزدیک آنجا رسیدند تلفن پدر دوباره زنگ زد. پدر ماشین را کنار خیابان ایستاند و آن را جواب داد.

- چی‌کار داری می‌کنی آقای قادری؟ مثل این‌که فکر کردی من شوخی می‌کنم! همین الان دور بزن و برگرد خونه.

پدر با نگرانی سرش را برگرداند. ندا هم به دنبال او برگشت و هر دو ماشینی را در پشت دیدند که فلاشر می‌زد. ندا فوراً دستانش را جلوی دهان و بینیش گذاشت و در حالی که دوباره سرش را به جلو بر می‌گرداند گفت: «وای خدا!» سپس با همان صدای بغض‌آلود گفت: «چی‌کار کنیم بابا؟» 

پدر در حالی که به او خیره شده بود، گوشی را جلوی گوشش گرفت و داد زد: «چی می‌خوای لعنتی!»  

- آروم باش آقای قادری. به دخترتم بگو گریه نکنه! دلم آب می‌شه!

- خفه شو عوضی!

- آقای قادری. اگه می‌خوای یه زندگی آروم داشته باشی بهتره زیاد این‌جور جاها نری. من با کسی شوخی ندارم. دخترت الان دم دستته. زنت چی؟ اون الان خونست. آدمای منم همون جان. یه تلفن بزنم دیگه نمی‌بینیش. تو که اینو نمی‌خوای؟

- داری بلوف می‌زنی!

- شاید. ولی ارزیش ریسکشو داره؟ 

- می‌کشمت!  

- نه اینجا کسی کسی رو نمی‌کشه. بهت اخطار می‌کنم آقای قادری. با ما باش تا هیچ کس صدمه نبینه. یه قرون پول ارزششو نداره. از این به بعدم قراردادای شرکتو تو امضا می‌کنی. نه صادقی. تو مدیرعاملی. ندا آقای قادری. به ندا فکر کن. خدافظ.

- اسم دختر منو نیار کثافت!

اما تماس قطع شده‌بود. پدر گوشی را چند بار روی فرمان کوبید و داد زد: «لعنتی!»

ندا با وحشت او را نگاه می‌کرد. پدر ماشین را در دنده قرار داد تا راه بیفتد. ندا گفت: «چی‌کار می‌کنی بابا؟!» 

پدر: باید برگردیم. من تا مامانتو نبینم خیالم راحت نمی‌شه.

نظرات 3 + ارسال نظر
نقاب دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 17:35 http://rahnoma.blogsky.com/

http://ps-neghab.blogsky.com/

سلام دوست عزیز..ماجرا را خواندم. جالب بود. خب بقیه داستان؟؟

http://www.vaa.ir دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 20:23 http://www.joking.ir

سلام دوست گلم [گل]

جودی آبوت سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 http://www.sudi-s.blogsky.com

مرسی که بالاخره نظر گذاشتی برام .بهترین نظری بود که تا حالا داشتم :):):):):):)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد