شیر اوژن گفت: «منم با کیومرث موافقم. تهدید بیفایدست. فقط یه کم بیتشر وقت بهش میده. ممکنه هممونو لو بده. من میگم از اولش باید وارد عمل بشیم.»
سربندی یک پک به سیگار زد و دود آن را در آرامش کامل بیرون داد. کیومرث گفت: «نمیشه یه جوری قادری رو برکنار کرد؟»
صادقی گفت: «نه! چهار نفر از پنج نفر اعضای هیئت مدیره هنوز با اونن. حتی اون جاویدپورم با این که با منه موافق برکناری اون نیست. تا وقتیم که اون مدیر عامله حق رای داره و هر لحظه میتونه قراردادارو فسخ کنه.»
مرد میانسال گفت: «باید یه کار کنیم که بفهمه اگه با جریان آب پیش نره خودش و خونوادش امنیت ندارن. این میشه همون تهدیدی که آقای سربندی میگه.»
...
ندا در ماشین روی صندلی شاگرد نشستهبود و در حال تایپ کردن پیامک بود. پدرش هم رانندگی میکرد. هر از چند گاهی نگاهی به آینه میکرد و دوباره نگاهش را به جلو میدوخت. وقتی کار ندا تمام شد، نگاهی به پدرش انداخت و گفت: «بابا؟»
پدر: جانم دخترم.
ندا: یه مدته خیلی تو خودتی. چی شده؟
پدر: چیزی نیست عزیزم.
ندا: نمیخوای با دخترت صحبت کنی؟
پدر: چی بگم عزیزم ... سر کار و بارای شرکته.
ندا: سر قراردادی که بستین؟
پدر: آره. راستش ...
سپس نگاهی دیگر به آینه انداخت و گفت: «این مرتیکه داره ما رو تعقیب میکنه.»
ندا نگاهی به عقب انداخت و گفت: «جدی میگی؟»
ماشین وارد یک خیابان فرعی شد. ماشینی که پشت سر آنها بود نیز وارد شد. پدر ناگهان ماشین را کنار زد و گفت: «من برم ببینم این چی میگه! تو تو ماشین بشین!»
ندا با نگرانی گفت: «بابا ولش کن. بیا یه جوری جاشون بذاریم.»
پدر از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین دیگر رفت. سرنشینان آن ماشین هم پیاده شدند. ندا هم که ترسیده بود در را باز کرد و از ماشین بیرون آمد. اما کنار در ایستاد و به آنها نگاه کرد. پدر به سراغ آنها رفت. دو مرد هم به سمت او آمدند. مدتی با هم صحبت کردند. اما ناگهان یکی از آنها یک سیلی به صورت پدر زد. ندا جیغ کوتاهی زد و به سمت آنها دوید. مرد دیگر پدر را هل داد و دعوایی سر گرفت. ندا جیغ میکشید و کمک میخواست. اما گویی هیچ کس صدای او را نمیشنید. پدر نمیتوانست با آنها مقابله کند. ندا به طرف آنها دوید. جیغ کشید: «ولش کن!» و یک لگد به پای یکی از آنان کوبید. دیگری شانههای ندا را گرفت و او را به طرفی پرت کرد. ندا روی زمین افتاد و از شدت درد زانوهایش را گرفت. از شدت گریه نفس کشیدن هم برایش مشکل شده بود. با صدایی که به سختی تا چند متر آن طرفتر میرفت، مرتب کمک میخواست. پس از مدتی ناگهان عدهای از راه رسیدند. آن دو نفر سوار ماشین شدند و به سرعت آنجا را ترک کردند.
پدر با صورت خونین روی زمین افتاده بود. ندا هم در گوشهای دیگر افتادهبود و گریه میکرد. حاضران به سمت آنها آمدند و جویای حال آنها شدند. پدر آنها را کنار زد و به سمت ندا دوید. ندا او را در همان حالت نشسته در آغوش گرفت و هق هق زنان گفت: «چی شد بابا!؟ چی شد؟»
پدر: مگه نگفتم تو تو ماشین بشین! چرا اومدی؟!
ندا: خوب نتونستم! داشتن میزدنت!
یکی از حاضران گفت: «من شمارشو برداشتم آقا. چی شد؟ دعوا سر چی بود؟»
پدر بلند شد و خود را تکان داد. مرد یک برگه درآورد و شماره ماشین را روی آن نوشت و به دست پدر داد. پدر آن را گرفت و در حالی که پهلویش را گرفتهبود و به سختی قدم بر میداشت، به سمت ماشین رفت. ندا هم به کمک دو زن بلند شد و در حالی که پایش را گرفتهبود به دنبال او حرکت کرد. یکی از حاضران گفت: «به نظرم شما یه سر برین بیمارستان.»
پدر لبخندی زد و گفت: «نه خوبم.» سپس رو به ندا گفت: «دخترم تو خوبی؟ میخوای بریم بیمارستان؟»
ندا در حالی که اشک میریخت، سرش را به نشان رد تکان داد. آنها سوار ماشین شدند. ندا همچنان گریه میکرد. پدر یک دستمال برداشت و صورتش را پاک کرد. سپس با دیدن ندا پیشانی او را بوسید و او را در آغوش گرفت. ندا گفت: «اونا کی بودن بابا!؟»
پدر سرش را به نشان بیآطلاعی تکان داد. درد در چهرهی پدر کاملاً مشخص بود. ندا گفت: «بذار من رانندگی کنم.»
پدر: نه دخترم تو پات درد میکنه. فقط یادت باشه به مامان چیزی نگی.
ندا در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، با سر تایید کرد. پدر صورت ندا را نوازش کرد و گفت: «پدرسوختهها دست رو دختر من بلند میکنن!»
در این هنگام تلفن همراهش به صدا درآمد. پدر با سختی گوشی را درآورد و پس از نگاهی به شماره، با تعجب آن را جواب داد.
- سلام جناب قادری. با دوستان من ملاقات کردی؟
- تو کی هستی؟
- مهم نیست من کی هستم! خواستم فقط یه اخطاری بهت داده باشم. زیاد مخالف جهت رودخونه شنا نکن. به نفعت نیست. یه نگاه به دخترت بنداز. نذار دست آدمای من به اون بخوره. بیشتر فکر کن.
پدر داد زد: «غلط کرده کسی دستش به دختر من بخوره!»
اما تماس قطع شده بود. پدر صفحهی گوشی را نگاه کرد و با عصبانیت دستش را روی فرمان کوبید. ندا با دلهره به او نگاه میکرد.