صدای خنده و صحبت از اتاق پذیرایی میآمد. یک مرد که کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید به تن داشت، با یک سینی که در آن چند استکان چای قرار داشت، به سمت پذیرایی میرفت. صدای شیر اوژن از میان صداهای دیگر آمد که: «... تازه اینجور آدما فکر میکنن از همه هم بیشتر میدونن ...»
خدمتکار سینی را جلوی شیر اوژن گرفت. شیر اوژن که گویی از این که صحبتش قطع شده احساس عذاب میکرد، با عجله یک استکان و نعلبکی برداشت و آنها را روی هم روی میز کوچکی که کنارش بود گذاشت. خدمتکار سراغ مهمان بعدی رفت. شیر اوژن ادامه داد: «آره صادقی جان. خلاصه تو دورانی که ما تو این بیزینس بودیم کلی از این خاطرهها داشتیم.»
صادقی که روبهروی او نشستهبود، گفت: «نگفتی آقای شیراوژن. ما بالاخره با این پروژه چیکار کنیم؟»
شیراوژن گفت: «چیشو چیکار کنین؟ همهچی که داره خوب پیش میره.»
مرد تاسی که موهای کمی بلند دور سرش بود و صورتی تراشیده داشت، از سوی دیگر پذیرایی گفت: «منظور آقای صادقی پروژهی ماست نه پروژهی شرکتشون!»
و خندید. شیر اوژن هم خندید و گفت: «آها پس که اینطور. صادقی جان تو نگران این چیزاش نباش. من یه عمره تو کار واردات و صادراتم. تو قراردادارو امضا کن بقیه رو بسپر به من.»
صادقی: مثل اینکه یادت رفته آقای شیراوژن. قادری بدجوری داره موش میدوونه. دارم ذله میشم. اونو براتی افتادن دنبال سرنخ این ارتباطا. یه وقت همه چی لو بره پای همه گیره!
شیر اوژن باز هم خندید و گفت: «ما که خلاف نمیکنیم صادقی! چرا پامون گیر بیفته. ما میفروشیم، شرکت شما میخره، تو هم پورسانتتو میگیری. این که خلاف نیست.»
صادقی: امروز قادری و براتی گفتن قیمتا رو درآوردن. میخوان به پلیس خبر بدن.
شیراوژن با شنیدن این حرف، عصبانی شد و گفت: «این مرتیکه دیگه داره پاشو خیلی از گلیم خودش درازتر میکنه. باید یه جوری بشونیمش سر جاش.»
مرد تاس گفت: «قادری مشکل بزرگی نیست جمشید. خودتو ناراحت نکن. اونو زیر نظر داریم. اون تو شرکت هیچ کارست. بخواد به پلیس چیزی بگه هم چیزی دستگیرش نمیشه.»
مرد میانسال دیگری که روی صندلی کناری مرد تاس نشستهبود و به صحبت آنها گوش کردهبود، گفت: «ببخشید وسط صحبتتون میپرم. اما باهات مخالفم کیومرث جان. اتفاقاً به نظر من الان خطر بزرگی تهدیدمون میکنه. قادری این طوری که من شناختمش هممونو گیر میندازه.»
کیومرث، همان مرد تاس، به فکر فرو رفت. شیر اوژن گفت: «باید یه فکری کرد.» سپس نگاهی به سمت دیگر خانه کرد و با صدای بلند گفت: «نظر تو چیه جناب سربندی عزیز.»
مردی کنار پنجره پشت به جمعیت و رو به بیرون ایستادهبود و سیگار میکشید. با شنیدن این حرف دود سیگار را بیرون داد و بدون آنکه سرش را برگرداند با آرامش گفت: «قادری تا اونجایی که میدونم یه دختر داره. مثل جونشم دوستش داره.»
لبخندی موذیانه بر لبان شیراوژن نشست و سر سبیلهای قجریاش بالا رفت. صادقی گفت: «آره من دیدمش ...» سپس کمی فکر کرد و با سراسیگی گفت: «نکنه میخواین...!»
شیراوژن خندید و گفت: «سربندی چی تو سرته؟ این آقای صادقی قلبش خیلی ضعیفه.»
سربندی بدون اینکه حرفی بزند یک پک دیگر به سیگار زد. وقتی سکوتش کمی طولانی شد، شیر اوژن گفت: «نمیخوای جواب بدی؟»
سربندی گفت: «باید با تهدید شروع کنیم. اگه اونو با دخترش تهدید کنیم ساکت میشینه سر جاش.»
کیومرث با اعتماد به نفس گفت: «بابا این آقا ترمز بریده داره پلیس بازی راه میندازه. اونوقت تو میگی تهدید؟ من چشمم آب نمیخوره.»
سربندی با آرامش گفت: «خیلی عجله میکنی دوست من. حرف من هنوز تموم نشده. با تهدید شروع میکنیم. اگر تهدید جواب نده، یه کم جدی ترش میکنیم.»
صادقی که ترسیده بود، گفت: «یعنی چی جدیترش میکنیم؟»
سربندی با لحنی کمی تحقیر آمیز گفت: «برای این آقا توضیحات لازم رو بدین.»
مرد میانسال گفت: «یعنی دخترش چند روز مهمون ما میشه تا قادری سر عقل بیاد.»
صادقی بلند شد و گفت: «گروگان گیری؟! من نیستم آقایون. من تو این بازیا نیستم.»
شیر اوژن با لحن جدی، خشن و سرشار از تحقیر داد زد: «بشین سر جات مردک! تو فکر کردی پولی که داری به جیب میزنی مفت در میاد؟! فکر کردی کاری که داری میکنی خیلی جرمش کمتره؟!»
صادقی نشست و با تردید گفت: «اما گروگانگیری ... اونم ...»
کیومرث گفت: «آقای صادقی. شما تازه واردین خبر ندارین. ما اگه لو بریم خیلی پروندمون سنگینه. بنابراین اگه لازم باشه آدمم میکشیم!» سپس رو به سربندی گفت: «مگه نه آقای سربندی؟»
سربندی با همان آرامش گفت: «من کاری به کثافتکاریای شما ندارم. من راه حل مشکلتونو پیشنهاد کردم. عواقبشم پای خودتونه.»