ندا کنار پنجرهی اتاقش نشسته بود و به حیاط چشم دوخته بود. یک سیب سبز در دستانش بود که هر از چند گاهی یک گاز به آن میزد و مدتی مشغول جویدن آن میشد. شاید این تنها حرکتی بود که انجام میداد. در اتاق به صدا درآمد. اما ندا چنان در فکر فرو رفته بود که توجهی به صدای در نکرد. در دوباره به صدا درآمد و صدایی از پشت در سلام کرد. صدای آریا ندا را هر جا که بود، در هر حالتی که بود، حتی زمانی که حوصلهی هیچ کس را نداشت، از خود بیرون میآورد و نوعی حس شادی در او ایجاد میکرد. ندا به سمت در برگشت و گفت: «بیا تو.»
وقتی آریا وارد شد لبخندی بر لبان ندا نشست. اما ناراحتی او از پشت این لبخند کاملاً پیدا بود. آریا برای این که سر صحبت را باز کند گفت: «مامانت میگفت از بعد تصادف خیلی رفتی تو خودت.»
ندا دوباره سرش را به سمت بیرون گرداند. آریا که خود را ناموفق دید، گفت: «البته راجع به دوستت شنیدم ... خیلی ناراحت کننده بود.»
ندا لبخند سردی زد و در حالی که همچنان به بیرون چشم دوخته بود، گفت: «اومدی منو دلداری بدی؟»
آریا گفت: «نه. اومدم بریم واسه خواهرم یه هدیه بگیرم. یادت که نرفته؟»
ندا خندید و به سرش را به سمت آریا برگرداند. سپس گفت: «نه یادم نرفته. اما راستش، یه کم حالم خوب نیست. میشه بذاریم واسه فردا؟»
آریا گفت: «پس اومدم دلداریت بدم. چون من فردا وقت ندارم. دیر میشه.»
این بار لبخند ندا بازتر و گرمتر شد. آریا گفت: «حالا گذشته از شوخی، ناراحتی تو از جنس سوگ نیست، هست؟»
ندا: نه! ناراحتی من از اینه که نتونستم برای اون کاری کنم. هم من مقصرم، هم بابام، هم شرکتش.
آریا: به نظرت پدرت باید چیکار میکرد که نکرد؟
ندا: نمیدونم. شاید یه کاری به بابای شیرین میداد. این جوری تصفیه کردن بدون توجه به مشکلات مردم، معنی نداره.
آریا: ندای من، ما همه مشکل داریم. هر کس به اندازهی خودش مشکل داره.
ندا: اما مشکلات عادلانه تقسیم نشدن. شدن؟
آریا: مثل ثروت!
ندا: درسته. چرا سهم من باید هر فصل یه سفر تفریحی، ماشین آخرین مدل، خونهی به این بزرگی و خدمتکار باشه ولی سهم اون ... بی پولی؟ مرگ؟
ندا با گفتن این جمله بغض کرد. آریا کمی فکر کرد و با صدایی آرامش بخش گفت: «اولا شراره دیگه جزو خانوادهی شما شده. منم خیلی دوستش دارم. اونو قاطی ماجرا نکن. بعدشم ندای عزیزم. مشکلات مت هر چه قدرم که بزرگ باشه ماییم که باید سعی کنیم باهاشون مقابله کنیم. از بین بردن خودمون راه حل مشکل نیست.»
ندا: گفتنش برای من و تو راحته عزیزم. خود تو چی؟ ماهی چه قدر حقوقته؟ تو چه خونهای بزرگ شدی؟ پشت چه ماشینی نشستی؟ چزی که الان زیر پای توه و مدام میگی از مد خارج شده، شاید به خواب یه عده آدم دیگه نیاد. برای من و تو راحته که بگیم باید تحمل کرد. چون نمیدونیم معنی تحمل مشکل چیه. اصلاً نمیدونیم معنی مشکل چیه. نه تو. خودمم این طوریم.
آریا: به نظرت مرگ دوستت تقصیر تو بوده؟
ندا: شاید ...
آریا: اما تو هر کاری میتونستی براش کردی. اون بود که باید فکر میکرد. اگه به این فکر میکرد که پدر و مادرش چه قدر از نبودنش ناراحت میشن، اگه به این فکر میکرد که مردن اون مشکلاتو کمتر که نمیکنه بیشترم میکنه، به خاطر اون پدر و مادرش که الان لباس سیاه پوشیدن این کارو نمیکرد. خودمو نمیدونم ندا. ولی من مطمئنم کسی مثل تو تو شرایط مشابه این کارو نمیکرد.
ندا آهی کشید و یک گاز به سیبش زد. مدتی آن را جوید و فکر کرد. سپس گفت: «بعضی وقتا ... آرزو میکنم برای یه روزم که شده هیچی نداشته باشم. یه صاعقه بیاد و همه چی رو ازم بگیره. پولمو. خوشبختیمو ...» سپس به سمت آریا برگشت و گفت: «حتی تو رو آریا!»
آریا کمی ناراحت شد. ندا فهمید و با لبخند گفت: «تو عزیزترین کسمو. میخوام ببینم من در مقابل مشکلات چیکار میکنم. خودکشی میکنم؟ فرار میکنم؟»
آریا با اعتماد به نفس گفت: «تو مبارزه میکنی ندا.»
ندا چشمانش را ریز کرد و با کنجکاوی به آریا خیره شد. آریا که دانست توجه ندا را جلب کرده ادامه داد: «تو شخصیت بزرگی داری ندای من. تو کسی هستی که هیچ وقت کم نمیاری. آرزوی مشکل برای تو کردن بی رحمیه. ولی آرزو میکنم یه روز خودتم این قدرتو توی خودت ببینی.»
ندا به آریا خیره شد و به فکر فرو رفت ...
وای خدایا!!! دقیقا همین اتفاق برای ندا افتاد !!!!!