سعید آرام روی صندلی نشست و به ندا خیره شد. ندا از پنجره به بیرون نگاه میکرد. چند دقیقه این گونه گدشت. تا این که سرانجام سعید سکوت را شکست و گفت: «ندا من توضیح میخوام. این چند روزه رفتارت با من خیلی عجیبه! مگه یادت رفته من کیم؟ اگه یادت رفته بذار من یادت بیارم. من سعیدم! همون که هیچ وقت نخواست حرف تو رو باور کنه. همون که با ندونم کاریش باعث مرگ پروانه شد! همون که ...»
در اینجا صدای سعید لرزیدن گرفت. ندا حرف او را قطع کرد و گفت: «یادم نرفته سعید! اما اینم یادم نرفته که ... تو همونی هستی که وقتی من تو بیمارستان بودم پا به پای پروانه از من مراقبت کردی! تو همونی که وقتی من با پروانه بدرفتاری میکردم هواشو داشتی!»
سعید در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت، گفت: «حرف دلتو بزن ندا! این حرفای تو نیست! هست؟»
ندا برگشت و گفت: «به تو نمیشه دروغ گفت! راستشو بخوای سعید من هنوز نمیتونم تو رو ببخشم. ببخشید ولی حقیقت داره.»
سعید یک لیوان در دست داشت و در حالی که از شیر آب پر میکرد، آهی کشید و گفت: «میدونستم!»
ندا گفت: «آب خنک تو یخچال هست!»
سعید لیوان را بالا گرفت و گفت: «نه! آب ولرم میخورم!»
ندا لبخندی کمرنگ به نشان تایید زد و به سمت پنجره برگشت. سعید در حالی که آرام به سمت او میرفت، گفت: «حق داری. اما به خدا پشیمونم. از این که یه احمق به تمام معنا بودم! اما تو رو خدا به من کمک کن ندا. من میخوام جبران کنم!»
ندا کمی فکر کرد و گفت: «سعید. من دختر تنهاییم. یه دختر تنها تو این مملکت زندگی وحشتناکی داره. از نگاه ناپاک مردای کوچه و خیابون گرفته تا ترس از جون. علاوه بر همهی چیزایی که تو ماجرای شهر آسمان پیش اومده و داره ذره ذره منو نابود میکنه، این اجتماع کثیفم مزید بر علت شده. هر جا میری یه سری دارن تو رو دید میزنن. وای به روزی که بفهمن تنهایی. تو لاهیجانم که خبرا سریع میپیچه! من آرامش ندارم سعید!»
سعید چشمانش را ریز کرد و با کنجکاوی پرسید: «ولی تو دختر ضعیفی نیستی!»
ندا گفت: «من نه! اما مردای ضعیفی تو این اجتماع زندگی میکنن. من میترسم! از آینده میترسم.»
سعید گفت: «برگرد تهران! اونجا منم میتونم کمکت کنم!»
ندا گفت: «نه! من به اون خراب شده بر نمیگردم! در ضمن من به حمایت احتیاج ندارم. اینجاُ تنهایی آرامشش بیشتر از اونجاست.»
سعید چند جرعه از آب نوشید و سپس گفت: «تو از همه داری فرار میکنی ندا! دوستات همه چشم انتظارتن. من دشمن! اما بقیه چی؟ شیوا! آناهیتا! پدرام!»
ندا پوزخندی زد و گفت: «دوست من پروانه بود که ... مرد!»
سعید گفت: «کاری از دست من بر میاد ندا؟ باور کن میخوام جبران کنم!»
ندا گفت: «کاری که میخوام بکنی شاید یه کم سخت باشه. ولی باور کن من بهش نیاز دارم!»
سعید گفت: «هر چی که باشه! اگه پروانه جونشو برات گذاشت، منم خونم از اون رنگین تر نیست. من امکان نداهر بعد پروانه تو رو تنها بذارم.»
سپس نگاهی به لیوان نیمه پر کرد و برای آن که از آن خلاص شود، شروع به سر کشیدن آن کرد. ندا ناگهان گفت: «با من ازدواج کن سعید!»
این را که گفت ناگهان آب به گلوی سعید پرید و به سرفهی شدید افتاد. آن چنان سرفه میکرد که صورتش سرخ شده بود. ندا به سمت او آمد و به او کمک کرد که بنشیند. سپس لیوان را از دست او گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. وقتی نفس سعید تازه شد، گفت: «چی گفتی ندا!» و یک سرفهی دیگر کرد.
ندا گفت: «مجبور نیستی سعید! من به یه نفر احتیاج دارم سعید. من به یه اسم لعنتی احتیاج دارم که توی شناسنامم باشه! این جوری احساس امنیت میکنم!»
سعید یک سرفهی دیگر کرد و گفت: «چرا من!؟ میدونی این حرفت یعنی چی؟»
ندا گفت: «چون تو تنها کسی هستی که حاضری با من ازدواج کنی! با یه دختر دیوونهی بی پدر و مادر که باکره هم نیست.»
سعید دستی به صورتش کشید و گفت: «از کجا این قدر مطمئنی؟ ندا! بگو که شوخی کردی!»
ندا گفت: «شوخی؟ شوخی کردن کاریه که دیگه یادم رفته. به هر حال چون هر دومون تو این ماجرا عزیزترین کسمونو از دست دادیم، فکر کنم برای هم مناسب باشیم.»
سعید از جا بلند شد و گفت: «اه! حرف مفت نزن ندا! هنوز چهل پروانه نشده!»
سپس دست روی پیشانیاش گذاشت و گفت: «چی میگی لعنتی!»
و چند دور سوئیت از یک سو به سوی دیگر کوچک ندا به سرعت قدم زد. تا این که چنان که گویی ژیزی به او الهام شده باشد، ناگهان ایستاد و گفت: «اصلاً گیرم که من بخوام! پدر و مادرم چی؟ قبول نمیکنن!»
ندا گفت: «قرار نیست اونا بفهمن! فکرشو کردم. شناسنامه المثنی میگیری! همین جا به عقد هم در میایم!»
سعید دو دستش را روی سرش گذاشت و داد زد: «برای یک ثانیه حرف نزن ندا!»
ندا ساکت شد. سعید کمی به او نگاه کرد. سپس در حالی که به سرعت به سمت در خروجی میرفت، گفت: «من نیستم ندا! این نه! تو رو به روح پروانه قسم میدم این نه!»
صدای کوبیده شدن در مانند پتکی بود که در سر ندا کوبیده شد. با بسته شدن در ندا هم به سرعت چشمهایش را بست.
وای من عاشق این ندام با این ایده هاشو طرز زندگی اش !:):):)