سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

نخستین باور

سعید ماشین را کنار در خانه‌ی دکتر درخشان نگه داشت. رو به شیوا کرد و گفت: «شب خوبی بود.» 

شیوا کمی اندیشید و گفت: «برای منم همین‌طور. فقط یه چیز دیگه می‌خوام بدونم! گفتی پروانه هم ندا رو باور نداشت، درسته؟» 

سعید نگاهش را از شیوا برداشت و به جلو خیره شد. آهی کشید و گفت: «اون اولا نه! به منم گفت. منم کلی دلداریش دادم که ندا حالش خوب می‌شه و اینا. ولی ...»  

شیوا کنجکاوانه به او نگاه می‌کرد. سعید دوباره به او نگاه کرد و گفت: «بعداً سر یه اتفاق، اونم باور کرد! دلیل نصف اختلافاتمون با پروانه هم همین موضوع بود. اختلافاتی که ...» آهی کشید و ادامه داد: «الان به خاطرش خیلی پشیمونم.»

شیوا شانه‌ی او را گرفت و گفت: «خودتو ناراحت نکن سعید. راستی سر چه اتفاقی پروانه باور کرد؟» 

سعید گفت: «یکی از خوابایی که ندا دیده بود، درست در اومده بود! از اون به بعد، دیگه ندا و پروانه شدن دو تا کاراگاه که می‌خواستن اون قاتلو پیدا کنن! اونم بر پایه‌ی چی؟ یه خواب! این اون موقع برای من عجیب و احمقانه بود!» 

شیوا گفت: «و الان نیست؟» 

سعید سری تکان داد و پس از مدتی مکث گفت: «نه! ندا حق داشت. ندا تو تمام این مدت راست می‌گفت. راستش منم الان باورش دارم!»

***

سعید و پروانه در پارک راه می‌رفتند و بحث می‌کردند. چهره‌ی سعید آشفته و خشمگین بود.

- چی می‌خوای بگی پروانه!؟

- می‌خوام بگم ندا راست می‌گه!

- بابا تو که تا دیروز می‌گفتی ندا دیوونه شده! تا دیروز نگرانش بودی که بلایی سرش اومده باشه! حالا ... 

- اما حالا فهمیدم که همه چیز درسته! می‌دونم چه‌قدر عجیبه! ولی اون داره واقعیتا رو تو خوابش می‌بینه! هر چی می‌گه عین واقعیته!

- چه واقعیتی پروانه؟

پروانه کیف دستی‌اش را باز کرد. سعید به داخل آن نگاه کرد. پروانه پس از کمی جستجو یک عکس از آن بیرون آورد و به سعید داد. سعید نگاهی به آن کرد و گفت: «این کیه؟» 

- شیخ مسعود بن حنیف! 

- خوب؟ 

- ندا دیشب گفت توی خواب یه عرب دیده! یه شیخ عرب!

سعید چشمش را کمی به نشان استیصال به اطراف گرداند و سپس گفت: «آخه عزیز من! این همه عرب تو دنیا هست! حالا بهت گفته همینو دیده؟» 

پروانه عکس را از او قاپید و گفت: «ندا چیزی به من نگفته! من خودم سرچ کردم! جالبه. می‌دونی این کیه؟» 

- نه! کیه؟ 

- یکی از سهامدارای مهم شرکت شهر آسمان! من تو سایت شرکت پیداش کردم.

- شهر آسمان؟ یعنی ... 

- یعنی همون شرکتی که با شرکت بابای ندا قرارداد بسته بود! همونی که باعث این همه دردسر شد! درست قبل مردن اونا! از نظر مسئول پرونده‌ی قتل خونواده‌ی ندا، شهر آسمان عامل اصلی این پروندست! حالا دیدی؟

سعید کمی فکر کرد و گفت: «شاید ندا به صورت ناخودآگاه می‌دونسته ...» 

پروانه با لحنی آمرانه گفت: «ندا از کجا باید می‌دونسته که سهامدار این شرکت یه عربه!» 

سعید گفت: «حرفایی می‌زنی! به هر حال کارگزارای شرکت میومدن تهران! شاید اونارو دیده. بعداً این قضیه رفته تو ضمیر ناخودآگاهش! پروانه خواهش می‌کنم!» 

پروانه گفت: «خیلی خوب! اگه تو می‌خوای باور نکنی باور نکن! اما من تا آخرش با ندا هستم و هر کمکی از دستم بر بیاد براش می‌کنم! من باورش دارم! می‌خوام امروز برم این عکسو نشونش بدم! من کسی رو که ندا رو به این روز انداخته پیدا می‌کنم سعید! من به ندا کمک می‌کنم!» 

و از سعید دور شد. سعید با صدای بلند گفت: «کار تو نیست پروانه! کار پلیسه! نه دو تا دانشجوی ادبیات که بر مبنای یه خواب آشفته می‌خوان این کارو بکنن! پروانه!»  

ولی پروانه همچنان به راهش ادامه داد. سعید دستش را از خشم به هم کوبید و او هم از جهتی دیگر، راهی شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد