سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

باید زنده می‌ماندی

- پروانه! اول قول بده حرفامو باور کنی!

- راجع به چی؟ 

- ماجرای قتل پدر و مادرم. و آریا!

- چه‌طور؟ چیزی فهمیدی؟

- شاید! اما باید قول بدی بهم اطمینان کنی! 

- چشم! 

- همه فکر می‌کنن که دلیل او قتل‌ها اختلاف سر پروژه‌ی شهر آسمان بوده. اما من مطمئنم که دلیلش این نبوده! 

- از کجا اینو می‌گی؟ 

- بهت گفتم چند روزه یه صداهایی می‌شنوم؟ 

- بله! همون روزی که داشتی منو می‌کشتی گفتی!

- اون صداها و اون کابوسا دارن با من صحبت می‌کنن پری! در و دیوار این خونه دارن با من صحبت می‌کنن پروانه! خوابام می‌خوان یه چیزی بهم بگن!

- ندا ... آخه ... 

- تو حرفمو باور نمی‌کنی نه؟ فکر می‌کنی دیوونه شدم نه؟ 

- نه! نه، اصلاً بحث باور نیست. من همیشه تو رو قبول داشتم. اما ... باور این یه کم سخته. این که خواب با تو صحبت کنه! 

- می‌دونم باورش سخته. برای همین گفتم که به من اطمینان کنی! 

- قبول. حالا بگو دلیل اون قتل‌ها اگه اختلاف سر پروژه نبوده چی بوده؟ 

- من! من احساس می‌کنم یه جورایی دلیلش من بودم! 

پروانه که درمانده بود، دستی به صورتش کشید و گفت: «چرا آخه؟» 

- چرا باید اون آدم به من ... چرا باید اون کارو بکنه؟ دلیلی نداشته! اگه فقط اختلاف بوده، شاید من رو هم می‌کشتن! من خودمم اول به خوابم اطمینان نکردم! می‌دونی به پدر و مادرم چند تا تیر زدن؟ می‌دونی به آریا چند تا تیر زدن؟ از سرگرد علی‌دوستی پرسیدم! پدرم پنج تا، مادرم سه تا، آریا شش تا! یعنی تقریباً یه خشاب! چرا اون وقت من باید یه تیر بخورم؟

پروانه با حالت درمانده پرسید: «اینا رو خوابت بهت گفته؟»

- خواب من به من نشونه می‌ده! می‌دونی دیشب اون تو خواب چی بهم گفت؟ 

- چی؟ 

- تو زنده موندی، چون باید زنده می‌موندی! 

پروانه مدتی به ندا خیره شد. سپس با حالت بهت زده گفت: «من دیرم شده!» 

سپس به سرعت بلند شد و با ندا خداحافظی کرد. آن‌گاه به سرعت آن‌جا را ترک کرد. 

***

- سلام آقای درخشان! پروانه هستم!

- سلام! خوبی پروانه جان؟ 

- بد نیستم! 

- جانم؟ کمکی از دست من بر میاد دخترم؟ 

- دکتر، ندا! 

- چی شده؟ برای ندا اتفاقی افتاده؟ 

- نگرانشم دکتر! امروز منو صدای کرده برم خونشون! اون وقت ... 

و بغض امانش نداد. دکتر گفت: «اون وقت چی؟» 

پروانه با حالت گریه ادامه داد: «اون وقت به من می‌گه در و دیوار دارن با من صحبت می‌کنن! می‌گه دلیل اون قتلا من بودم! می‌گه اینو از خوابم فهمدیم! دکتر یعنی چی؟ اون چشه؟» 

- نترس دخترم. اون به منم گفت اینارو. یه سری دارو بهش دادم اونا رو مرتب مصرف کنه خوب می‌شه. 

- آخه رسماً دوستم داره دیوونه می‌شه! 

- نترس دیوونه نمی‌شه. این حالتی که برای اون پیش اومده واسه خیلی‌ها پیش میاد. من تمام تلاشمو می‌کنم که درمان بشه. شماها هم هواشو داشته باشین. نترس دخترم! ندا خوب می‌شه. فقط حواست باشه. اصلاً جوری نشون نده که حرفشو باور نمی‌کنی! وگرنه دیگه باهات صحبت نمی‌کنه! اون جوری بد تره. بذار بهت اطمینان کنه!

- چشم دکتر!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد