ندا روی تخت نشسته بود و به روبه رو چشم دوخته بود. دکتر جعفری وارد شد و پس از او سعید و پروانه نیز وارد شدند. دکتر گفت: «سلام ندا. میدونم که از دست من عصبانی هستی. من دوستاتو دعوت کردم، که در مقابل اونا همه چی رو بهت بگم. همون جوری که هست. نظرت چیه؟»
ندا چیزی نگفت. دکتر سری تکان داد و گفت: «پس هنوز با من قهری! اما باید بدونی این که تا حالا چیز نگفتم فقط به خاطر خودت بوده. دکتر بهرامی اومد بالا سرت؟»
ندا باز هم پاسخی نداد. پروانه سرش را روی شانهی سعید گذاشت و بیصدا شروع به گریه کرد. دکتر نگاهی به آنها انداخت. سپس برگشت و گفت: «دوستتو ببین. به خاطر تو داره گریه میکنه. همه دوستت دارن ندا. تو باید حرف بزنی.»
ندا آب دهانش را فرو داد. قطره اشک از چشمش سرازیر شد و آرام به پایین لغزید. اما باز هم چیزی نگفت. دکتر نگاهی به سعید کرد. سعید کنجکاوانه به او نگاه میکرد. دکتر سرش را به نشان رضایت تکان داد. پروانه سرش را از شانهی سعید بلند کرد. چشمانش سرخ بود. با صدایی بیرمق گفت: «تو رو خدا ندا.»
دکتر پرسید: «خوب ندا خانم. چی میخوای بدونی؟ من اومدم که راستشو بگم.»
ندا چشمانش را روی هم گذاشت و سرش را آرام کمی به اطراف جنباند و سپس دوباره چشمانش را باز کرد. دکتر مدتی به او خیره شد. سرانجام ندا چشمانش را گرداند و او را زیر چشمی زیر نظر گرفت. دکتر گفت: «ندا قبل از این که همه چی رو بهت بگم، دلم میخواد اینو بدونی که دوستایی داری که تو این مدت برات از جون و دل مایه گذاشتن. دوستایی که کمتر کسی مثلشونو دیده. از دست دادن یه چیزایی خیلی سخته. ولی داشتن یه چیزای دیگه از اونم سخت تره. چیزایی که تو داری!»
ندا چشمش را دوباره از دکتر برداشت. دکتر گفت: «دو ماه پیش، وقتی آوردنت اینجا میدونی چه شکلی بودی؟ خدا خیلی تو رو دوست داشته که الان سالمی. هم تو رو دوست داشته، هم دوستاتو که دو ماه چشم به راهت بودن. دو ماه هر روز میومدن و میرفتن تا تو بیدار شی.»
سکوت ندا هر لحظه برای پروانه آزار دهنده تر میشد. دکتر گفت: «خیلیخوب ندا. حقیقت اینه که تو قربانی یه ماجرای جنایی شده. یه آدم مسلح اومده تو خونهی شما و به تو تیر اندازی کرده. نه فقط به تو. به هر کی توی اون خونه بوده تیر اندازی کرده.»
ندا همچنان به روبهرو خیره شده بود. دکتر ادامه داد: «فکر کنم تا حالا خیلی چیزا رو خودت فهمیدی. ندا. پدر و مادر تو هم گلوله خوردن. نامزد تو هم گلوله خورده. هر کدوم از شما میتونستین الان اینجا باشین. همه رو آوردن همین جا، تو همین بیمارستان، نه جای دیگه. باور کن ندا. ما تمام تلاشمونو برای نجات اونا کردیم. اما دیر رسونده بودنشون! تو رم دیر رسونده بودن. زنده موندن تو یه معجزه بوده ندا!»
ندا با حالتی عصبی همچنان به روبهرو نگاه میکرد. دکتر گفت: «ندا این تمام حقیقتیه که میخواستی بدونی.» ندا آب دهانش را به زحمت فرو داد. چهرهی ندا از شدت فشار درونیاش خبر میداد. او از درون میسوخت. دکتر گفت: «گریه کن ندا. گریه کن! خودتو خالی کن.» لبان ندا میلرزید. اما گریه نمیکرد. دکتر گفت: «ندا اگه اینارو بهت گفتم واسه این بود که دیر یا زود میفهمیدی. خبر تلخیه ولی باید قول بدی همون طور که جسماً این قدر قوی بودی، از نظر روحی هم ثابت کنی که قوی هستی. پلیس میگه نامزدت به خاطر نجات تو جونشو از دست داده. بنابراین کمترین کاری که میتونی بکنی اینه که این سلامتی رو به خاطر اون حفظ کنی. تا به خاطر هیچی جونشو از دست نداده باشه.»
دکتر با گفتن این حرف، بلند شد و به سمت سعید و پروانه رفت. کمی به ندا که گویی از درون در حال انفجار بود، نگاه کرد و گفت: «ندا گریه کن. به خاطر دوستات. اینجوری فقط مدت موندتو اینجا بیشتر میکنی، و اونا رو نگران تر.»
پروانه گفت: «ندا، جون پروانه گریه کن. خودتو از بین میبریا!»
سرانجام ندا بغض کرد و نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. بیصدا گریه را آغاز کرد. پروانه گفت: «قربونت برم!» و خواست به سمت او برود. اما دکتر جلوی او را گرفت و در حالی آنها را به بیرون اتاق راهنمایی میکرد، گفت: «بذارین یه کم تنها باشه.»
آنها از اتاق خارج شدند. ندا دو دستش را جلوی صورتش گرفت و عاجزانه گریه را ادامه داد. اکنون صدای هق هقش از بیرون اتاق نیز شنیده میشد. به پیشنهاد دکتر، پروانه و سعید ساعتی ندا را تنها گذاشتند. ندا تمام یک ساعت را گریه کرد.
وقتی پروانه و سعید وارد اتاق شدند، ندا با گونهی خیس، گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود. دکتر هم پس از مدت کوتاهی وارد اتاق شد. پروانه چند بار ندا را صدا کرد. اما ندا بیدار نشد. پروانه با اضطراب رو به دکتر گفت: «دکتر چرا بیدار نمیشه؟» دکتر بالای سر او آمد و نبضش را اندازه گرفت. سپس با لحنی آرامش بخش گفت: «نترس، حالش خوبه. یه کم خستست. بچهها فقط ساعت ملاقات داره تموم میشه. فقط همراهش میتونه بمونه.»
پروانه با سر تأیید کرد. دکتر هم سری تکان داد و آنجا را ترک کرد. سعید گفت: «پس من میرم خونه پروانه. قول بده امشب دیگه تا صبح بیدار نمونی. شب ندا هم میخوابه. تو هم بخواب.»
پروانه گفت: «باشه عزیزم.»
ممنوم از مطالبت....فقط خواستم بگم منم ۱۳رو دوست دارم!پس تورو هم دوست دارم.....
the_king_saman@yahoo.com
خودی زدی عزیز. من پسرم!
آآاآاآآآآآآآآآآآآآ ه