شیوا و سعید هر دو به فنجان خود نگاه میکردند. شیوا سرش را بلند کرد، لبخندی زد و گفت: «سعید؟»
سعید نگاهش را به چشمان او متمرکز کرد. شیوا پس از کمی مکث و سبک و سنگین کردن گفت: «تو ... چرا هیچ وقت راجع به خودت صحبت نمیکنی؟ به نظر من این ماجرا یه جورایی همهی ما رو درگیر کرده. اما هیچ وقت تعریف نکردی برای تو چه جوری گذشت.»
سعید لبخندی سرد زد و گفت: «آخه چی بگم؟»
شیوا گفت: «هر چیزی که به تو توی این مدت گذشته. ماجرای این یه سال و خوردهای از دید سعید.»
سعید نگاهش را از شیوا برداشت و کمی فکر کرد. سپس گفت: «بعد از ماجرای ندا یعنی؟»
شیوا گفت: «قبلش، بعدش، هر جور راحتی بگو.»
سعید گفت: «قبلش که یه زندگی عادی داشتیم همه. ندا هم فقط دوست پروانه بود ... در همین حد میشناختمش. تازه اون اواخر بود، که یه کم بیشتر میدیدیمش. با ما اینور اونور میومد. راستشو بخوای زیاد هم ازش خوشم نمیومد. به نظرم از خود راضی بود. ولی شیوا اصرار داشت که دختر خیلی خوبیه. یا مثلاً اخلاقای خاص داره که باید درک شه.»
سپس یک جرعه نوشید و ادامه داد: «به نظر من که اخلاقاش گند بوده و هست!» و خندید. شیوا هم با او همراهی کرد. سعید، نگاهی سریع به شیوا کرد، سپس نگاهش را پایین انداخت و در حالی که با بالا بردن و چرخاند دست، کم اهمیت بودن موضوع را نشان میداد گفت: «زیاد چیز قابل گفتنی نداره اون موقع ها کلاً!»
شیوا لبخند زد و گفت: «بعدش چی؟»
سعید گفت: «بعدش چرا. خودتم که میدونی. ندا بعد از اون اتفاق داغون شده بود. البته حقم داشت. حتی فکرشم نمیتونم بکنم که اگه تو موقعیت اون قرار میگرفتم چیکار میکردم.»
شیوا گفت: «هوم. تو دختر هم نیستی که بفهمی. خیلی وحشتناکه! بیچاره ندا!»
و بغض کرد. سعید آهی کشید و گفت: «آره. فقط میتونم بگم که وحشتناکه. دلیلی که تا حالا راجع به این موضوع با کسی صحبت نکردم، اینه که در موردش به خودم افتخار نمیکنم. بنابراین دوست دارم حالا که دارم به تو میگم، تو هم راجع به من قضاوت بد نکنی!»
شیوا لبخندی زد و گفت: «بابام همیشه این جور موقعها یه شوخی میکنه. میگه وقتی کسی از کارش پشیمونه، اگه به موقع نبخشیش از پشیمون شدنش پشیمون میشه.»
سعید زیر لب خندید. شیوا با صدایی مهربان گفت: «به هر صورت هر چی هم اگه بوده گذشته. ندا تو رو بخشیده، پروانه هم تو رو بخشیده. نگران نباش. من هیچ قضاوتی در مورد تو نمیکنم. غیر از این که به نظرم تو فداکارترین کسی هستی که میشناسم.»
سعید گفت: «ممنونم. پس گوش کن تا بگم. راستی، چیز دیگه بگم بیارن؟»
شیوا گفت: «نه سعید جان ممنون. میشنوم.»
سعید پوزخندی غمگین زد و گفت: «فکر کنم بهترین روزای زندگی ندا بعد از اون اتفاق، اون دو ماهی بود که تو بیمارستان بود. بعد اون حتی یک روز خوش ندید. روزی که پاشد و فهمید دیگه هیچ کسو نداره، وقتی فهمید چه بلایی سرش اومده، پایان همه چی بود. پایان ندا بود!»
شیوا گفت: «خدا یا ندا رو خیلی دوست داشته، یا ازش متنفر بوده.»
سعید گفت: «این که ندا یه فرصت تازه برای زندگی پیدا کرده برای ما خیلی خوشحال کنندست. ما فکر میکنیم همین که یه نفر زنده بمونه اتفاق خیلی خوبی افتاده و باید جشن بگیریم. جالب اینه که هر چی دوست بهتری باشیم بیشتر خوشحال میشیم. در حالی که به تنها چیزی که فکر نمیکنیم اینه که حالا اونی که بعد دو ماه بیدار شده و فهمیده که دیگه هیچ انگیزهای براش نمونده چهجور زندگیای خواهد داشت. یا چیکار خواهد کرد.»
شیوا گفت: «اینجوری هم دیگه نبود که بعدش همه بشینن نگاه کنن. پروانه تا جایی که تونست برای ندا مایه گذاشت که به زندگی عادی برگرده. تو هم همین طور. هر دوتون خیلی فداکاری کردین.»
سعید باز هم پوزخندی زد و گفت: «پروانه؟ آره. من؟ هیچ وقت! به جاش الان بعد یه سال نشستم رو به روی تو و میخوام از ته دلم بگم که ...»
و در حالی که صورت شیوا را برانداز میکرد، آخرین جرعهی قهوهی خود را نوشید. شیوا همچنان کنجکاوانه منتظر پایان جملهی او بود. سعید فنجان را زمین گذاشت و گفت: «اون قاتل لعنتی باید کار ندا رم میساخت.»
شیوا با شنیدن این حرف آزرده شد و با ابروهای در هم به حالت تعجب، به سعید نگاه کرد. امید داشت که ادامهی جملهی سعید برداشت او را عوض کند. سعید ادامه داد: «من نمیگم کسی به فکر ندا نبود. ولی تو خودتو بذار جای ندا. هزاریم همه مثل پروانه دورت بچرخن. پروانهی خودمونو نمیگما.»
و با اعتماد به نفس، به شوخی خود لبخند زد. شیوا هم به زور ولی با مهربانی، چشمانش را بست و لبخندی زد. سعید فوراً صورتی جدی به خود گرفت و ادامه داد: «نه خودت باشی میتونی به زندگی عادی برگردی؟ البته که نه! هیچ کس نمیتونه. زنده موندن ندا، اگه بشه اسمشو معجزه گذاشت، تلخ ترین معجزهای بود که میتونست اتفاق بیفته. برای همه.»
شیوا نگاه قهر آمیزی به او کرد. سعید انگشتش را بالا گرفت و گفت: «قول دادی قضاوت نکنی!»
شیوا با جدیت گفت: «آره، ولی ...»
سعید گفت: «وقتی ماجرای این یه سالو برات تعریف کنم تو هم حرف منو تأیید میکنی.»
پایان فصل سوم