مردی که موهای پر و ته ریش داشت، پشت میز نشسته بود. صادقی را به اتاق آوردند و از او خواستند که بنشیند. مردی که پشت میز بود نیم نگاهی به او کرد و گفت: «دوباره همدیگرو دیدیم جناب صادقی.»
صادقی گفت: «بله جناب سرگرد علی دوستی. اما خیلی خوشحال میشم بفهمم برای چی این افتخار نصیب من شده. اون هم به این وضع.»
علیدوستی بلند شد و در حالی که به یک پرونده نگاه میکرد، به سمت او به راه افتاده و با آرامش گفت: «گفتیم چند وقته زیارتتون نکردیم، دلمون تنگ شده.»
صادقی گفت: «از کی تا حالا با دستبند مهمون دعوت میکنن؟»
علیدوستی گفت: «بچه ها رو ببخشین. یه کم احساساتین.» سپس با لحنی جدی ادامه داد: «خوب آقای صادقی. جدا از دوری شما مسائل دیگهای هم پیش اومده که یه کم ما رو نسبت به شما دلخور کرده. مثلاً این که ما به تازگی سر نخ هایی پیدا کردیم از ارتباط نزدیک شما با رابطین پروژهی شهر آسمان. و بدتر از اون با کسانی که مظنون به قتل هستن.»
صادقی گفت: «مثل کی؟ از چی صحبت میکنین؟»
علیدوستی گفت: «شما با جمشید شیر اوژن چه ارتباطی دارین؟ حتماً میشناسین که؟»
صادقی گفت: «جمشید شیر اوژن؟ بله بله. ولی ارتباطی اگه بوده ارتباط کاری بوده. چه طور؟»
علیدوستی در حالا که با سر تآیید میکرد گفت: «ارتباط کاری.» و سپس ادامه داد: «و این ارتباط کاری از چه زمانی تا چه زمانی بوده؟»
صادقی گفت: «شما دارین منو بازجویی میکنین؟»
علیدوستی با لبخند گفت: «اینجا اتاق بازجوییه؟»
صادقی با کلمات بریده گفت: «نه! ولی ...»
علیدوستی گفت: «اگه بخواین میتونیم اونجا هم بریم. پیشنهاد خوبیه.» و با صدای بلند گفت: «سرکار یاسری!»
از سوی دیگر، ندا در خانهی جمشید شیراوژن نشسته بود. جمشید یک ظرف شیرینی آورد و در حالی که آن را روی میز میگذاشت، گفت: «الان چایی هم حاضر میشه.»
ندا لبخندی ساختگی زد. جمشید مدتی مشغول چاق کردن پیپ شد. وقتی چشمان ندا به او افتاد، جمشید چند پک سریع زد و شروع به صحبت کرد:
«پدرت آدم مدیری بود. و خیلی وظیفه شناس. اما یک چیزش خیلی بد بود. اون که به هیچ وجه حاضر نبود کاری کنه که به نظر خودش غیر اخلاقی میومد. یه جورایی مثل تو بود. پایبند به یه سری اصول و بی توجه به مادیات. اصلاً نصف اختلافش با صادقی هم سر همین قضیه شروع شد.»
پس از پایان حرف، پیپ را دوباره جلوی دهانش گرفت. ندا سر خود را کمی جلو آورد و گفت: «پدر من به خاطر پروژهی شهر آسمان باید کشته میشد؟»
جمشید گفت: «تو که همه چیزو خودت میدونی دختر! پس من برای چی اینجام؟» و کمی زیر لب خندید. سپس گفت: «راستشو بخوای هم آره هم نه. با نبود پدرت، شهر آسمان راحت تر میتونست با شرکتی که اون مدیر عاملش بود کار کنه. اما راستشو بخوای پیشنهاد کشتن پدرتو اون داد. که البته منم خیلی مخالفت کردم باهاش.»
ندا گفت: «اون کیه؟»
جمشید تکیه داد و گفت: «نمیدونی؟ فکر میکردم میدونی. اسمش سربندیه. دکتر سربندی.»
ندا گفت: «پس این مهندس ... سربندی عامل تمام این ماجراهاست؟»
جمشید یک پک به پیپ زد و گفت: «اشتباه نکن. شهر آسمان یه قضیهی جداست، اون قتلا یه قضیهی جدا. این دوتا تو یه نقطه به هم ربط پیدا میکنن. که اون یه نقطه ...» و در حالی که با هر کلمه پیپش را تکان میداد، با کلمات مجزا ادامه داد: «آقای سربندی.»
اشک از چشمان ندا سرازیر شد. با صدایی لرزان گفت: «پدر و مادر من برای چی کشته شدن؟»
جمشید گفت: «این سوالیه که خودمم هنوز جوابشو پیدا نکردم. به نظر من اصلاً لازم نبود! باید سربندی رو پیدا کنی و ازش سوال کنی.»
ندا گفت: «اون کجاست؟ سربندی کجاست؟»
جمشید سری تکان داد و گفت: «اینو دیگه من نمیتونم بهت بگم. چه طوره یه کم باهاش تلفنی صحبت کنی و خودت ازش بپرسی؟ نمیدونی چه قدر مشتاق شنیدن صداته. البته اگه بفهمه که من همه چی رو دارم بهت میگم، زیاد خوشحال نمیشه.»
کمی خندید و سپس گفت: «خوب، فکر کنم دیگه چایی هم حاضره. یه چایی دور هم بخوریم، بعد به سربندی زنگ میزنم.»