ندا روی مبل راحتی نشسته بود و خانه را برانداز میکرد. صادقی در آشپزخانه بود.
- خونهی قشنگیه!
- ممنون. ولی دیگه برام تکراری شده.
- شما تنها زندگی میکنین؟
- زن و بچهام خارجن. منم تا دو روز دیگه دارم میرم. این مملکت جای موندن نیست. یه عمر نذاشتن پیشرفت کنیم. هر چی پوله مال آقایونه. سهم ما از زندگی فقط شده همین خونه و حرص خوردن و حرص خوردن! دخترم راست میرفت گشت ارشاد. چپ میرفت گشت ارشاد.
ندا زیر لب خندید. صادقی در حالی که با یک سینی از آشپزخانه بیرون میآمد، ادامه داد: «خلاصه گفتیم ما دیگه اینجا بمون نیستیم. مال خودتون. تازه. الان که داریم میریم کلی بدبختی داریم! سر سربازی پسرم ماجرایی داشتیم! حالا اون حل شده. مونده ماجرای فروش خونه. کلی مالیات بستن روش! من نمیدونم این قانون از کجا اومده!»
ندا با لبخند گفت: «چند تا معامله خونه داشتین امسال؟»
صادقی سینی را که روی آن دو لیوان آب جوش، یک قوطی نسکافه، یک ظرف کافی میت، و یک شکرپاش بود روی میز گذاشت و خود نشست. سپس کمی فکر کرد و گفت: «چه میدونم! یکی! دوتا! زیاد نداشتم.»
ندا با لحنی مهربانانه گفت: «باشه. بیشتر از دوتا فکر کنم مالیات میخوره.»
صادقی گفت: «ای بابا. اینام که هر روز یه قانون جدید میذارن. خوب بفرمایین. منو ببخش! اگه میدونستم میای یه کم خرید میکردم که جلوی یکی یه دونهی مرحوم قادری خجالت زده نشیم!»
و خندید. ندا هم لبخندی زد و گفت: «اشکال نداره! من برای پذیرایی نیومدم.»
صادقی تکیه زد و گفت: «خوب پس بگو چی شده یادی از ما کردی!»
ندا گفت: «میخوام راجع به ماجرای یک سال پیش باهاتون صحبت کنم. هر کی ندونه من و شما میدونیم که شما توی ماجرای شهر آسمان بی تقصیر نبودین.»
صادقی خندید و گفت: «پس اومدی منو محاکمه کنی! ببین ندا جان. من و بابات فقط یه کم اختلاف داشتیم. همین! منم توی اون ماجرا یه قربانی بودم.»
ندا پوزخندی زد و گفت: «اما طبق اطلاعاتی که من دارم، نصف قراردادای اون موقع به امضای شما بسته شده! دلیل اختلاف پدرم با شما هم همین بوده!»
صادقی گفت: «باور کن یک ریال از اون پولا هم تو جیب من نرفته.»
ندا بلند شد و گفت: «این دم و دستگاه و اون ماشین و راننده فقط با یک ریال درست شده؟ به من دروغ نگین آقای صادقی. مطمئناً شما هم سود بردین خیلی هم سود بردین. من بچه نیستم.»
صادقی گفت: «من خودم کار کردم! گور بابای شهر آسمان. من به پول اونا نیازی نداشتم!»
ندا نگاهی بران به او کرد و گفت: «خیلی خوب. خبر خوب اینه که من برای بازخواست از شما نیومدم.»
صادقی گفت: «من که هر چی میگم تو باور نمیکنی. من تو بازجویی هم گفتم که بی گناهم. فقط خام شدم و یه سری قرارداد امضا کردم. شما بعد یه سال اومدی دوباره داری منو بازجویی میکنی؟»
ندا گفت: «جمشید شیر اوژن!»
صادقی گفت: «چی؟»
ندا با لحنی خشن گفت: «جمشید شیر اوژن کجاست؟ میشناسینش که؟»
صادقی که از لحن ندا ترسیده بود، گفت: «شیر اوژن؟ ها! آره. رابط ما با شهر آسمان. آره. ولی کی گفته من از اون خبر دارم؟»
ندا گفت: «ولی من مدارکی دارم که نشون میده شما دوستای خیلی خوبی شده بودین.»
سپس نزدیک آمد و با صدایی آرام و ترسناک گفت: «گوش کنین آقای صادقی. امیدوارم اینو بفهمین که من هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم! هیچی! من اطلاعاتی از شما و بقیه دارم که اگه به پلیس بدم زیاد برای شما خوب نمیشه. اگه تا حالا به پلیس چیزی نگفتم واسه این بوده که حقیقتو پیدا کنم. بنابراین بهتره با من بازی نکنین. بگین جمشید شیر اوژن کجاست. من تا فردا بیشتر منتظر نمیمونم.»
سپس برگهای که روی آن یک شماره نوشته بود از جیب مانتویش درآورد. آن را روی میز گذاشت و به سرعت خانه را ترک کرد.