سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

نخستین فریاد

- ماجرای شیرین، نبودن بابا توی خونه، و خیلی چیزای دیگه باعث شد تا من تصمیم بگیرم سر از کار بابا درآرم. می‌خواستم بفهمم این چه کاری بود که صبح تا شب اونو توی شرکت نگه می‌داشت. چه کاری بود که اونو از خانواده‌اش گرفته بود. چه کاری بود که اونو، لا اقل توی ذهن من، تبدیل به یه ظالم کرده بود. فردای اون شب بارونی، من رفتم شرکت ...

*** 

ندا با حالتی جدی وارد شد. پدر کمی دورتر از میز منشی، در حال صحبت کردن با سامی، شیر اوژن و چند نفر دیگر بود. ندا به سمت آنها رفت. منشی با دیدن چهره‌ی خشمگین ندا، او را صدا کرد و سعی کرد جلوی او را بگیرد. اما ندا بدون توجه به او، خود را به پدر رساند.

- سلام بابا!

- ندا! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟

توجه اطرافیان پدر به ندا جلب شد. ندا نگاهی گذرا به آنها کرد و سپس رو به پدر گفت:

- اتفاقاً منم اومدم همینو از تو بپرسم. تو این‌جا چی‌کار می‌کنی بابا؟!  

- منو ببخش دخترم. من نمی‌دونم منظورت چیه. به هر حال الان کار دارم.

- آره. تو کار داری. من دو روزه پدرمو ندیدم! به جاش یه خبرایی شنیدم که ... تو چت شده بابا؟ یه آدم دیگه شدی.

- گفتم که الان کار دارم دخترم! یه ساعت دیگه بیا با هم صحبت می‌کنیم.

ندا داد زد: «همین الان باید صحبت کنیم!» همه ساکت شدند و به ندا خیره شدند. شیر اوژن زیر لب خنده ای تمسخر آمیز کرد. سامی هم که زبان آنها را نمی‌فهمید، نگاهی با شیر اوژن کرد و با دیدن خنده‌ی او پوزخندی زد و به سمت ندا برگشت. پدر بسیار خجالت زده شده بود. مدتی با سکوت جمع، او هم سکوت کرد. سپس گفت: «خیلی خوب. برو تو دفترم. صحبتم تموم شد میام پیشت.» ندا چند ثانیه پدر و اطرافیانش را برانداز کرد و سپس به سرعت به سمت دفتر پدر رفت. سامی قدم‌های او را تا رسیدن به دفتر پدر، دنبال کرد. سپس با لبخند برگشت و به انگلیسی گفت: «طلب‌کار بود؟» پدر آهی کشید و گفت: «نه ... دخترمه. خواهش می‌کنم منو ببخشید.»

ندا سرش را به دستش تکیه داده بود و روی صندلی کنار میز پدر نشسته بود. صدای باز و بسته شدن در اتاق به گوش رسید.

- این چه کاری بود کردی ندا؟ جلوی اون همه آدم.

ندا پاسخی نداد. پدر سر خود را به نشان تأسف تکان داد و به پشت میز کار خود رفت. روی صندلی نشست و در حالی که دستانش را روی میز در هم قلاب کرده بود و کنجکاوانه به ندا چشم دوخته بود، گفت: «خوب، منتظرم. مگه نیومده بودی با من حرف بزنی.» 

- پدر تو توی این شرکت چی‌کار می‌کنی؟ من به عنوان دخترت اومدم بدونم.
- واسه همین آبروی منو جلوی این همه آدم بردی؟ 

سپس کشویش را باز کرد. چند بروشور از آن بیرون آورد و روی میز انداخت. سپس با اشاره‌ی دستش گفت: «بردار ببین ما چی‌کار می‌کنیم.» ندا بروشور ها را کمی به خود نزدیک کرد. نیم نگاهی به آنها انداخت و در حالی که نگاهی نافذ به پدر می‌کرد گفت: «منظورم این نیست. شما سالهاست که این کارو می‌کنین. چی تغییر کرده؟ چرا دیر میای خونه؟ اینایی که اون بیرون بودن کی بودن؟» 

- شرکت ما داره با اینا قرارداد می‌بنده. خارجین. می‌خوان توی ایران سرمایه‌گذاری کنن. شرکت ما هم یکی از انتخاباشونه به عنوان پیمان‌کار.

- ارزششو دارن؟

- ارزش چی؟ چی داری می‌گی ندا؟

- ارزش خونوادت! ارزش نوع‌دوستیت! 

- تو پاک دیوانه شدی دختر.

سپس تلفن را برداشت و گفت: «خانم لطفاً بگیم دو فنجون قهوه بیارن دفتر من.» 

- دیروز شیرین اومده بود پیشم. چرا آقای اصلانی رو اخراج کردین؟

پدر طوری روی میز زد که ندا ترسید. سپس داد زد: «پس دختر اون اصلانی تو رو شیر کرده آره؟! دختر ساده‌ی منو نگاه کن!» ندا با حالت بغض به پدر نگاه می‌کرد. پدر با جدیت گفت: «اصلاً خوب شد اومدی. چند دقیقه صبر کن.» و تلفن را برداشت کلید مربوط به منشی را زد. نگاهی غضبناک به ندا کرد و پس از چند ثانیه در گوشی گفت: «خانم طالب لو. هر جوری شده آقای براتی رو پیدا کنین بگین بیان دفتر من. بگین خیلی مهمه.» سپس بلند شد و گفت: «اون اصلانی هر چی بهش می‌گم حالیش نمی‌شه! حالا براتی میاد برات توضیح می‌ده. تو هم می‌ری عیناً برای اصلانی و دخترش می‌گی. بهشم بگو دیگه مزاحم نشه وگرنه ازش شکایت می‌کنم.»