ندا و اصلانی روی دو صندلی رو به روی هم نشسته بودند. ندا مرتب به اطراف نگاه میکرد. خانهی کوچکی بود. چشمش به یک قاب عکس خورد که روی میز تلویزیون قرار داشت. عکس سه نفره ای بود از اصلانی و خانوادهاش. به آن خیره شده بود که اصلانی تفکرات او را گسست و گفت: «خوب، ندا خانم. برای چی اومدی اینجا؟»
- راستش، خیلی زودتر از اینا باید میاومدم. ولی حالم خوش نبود. خبر که دارین.
- آره. از من میشنوی آه شیرینم شما رو گرفت.
- شما رو آه کی گرفت؟
اصلانی با شنیدن این حرف، خشمگین شد و دستانش را مشت کرد و فشرد. ندا ادامه داد: «من نیومدم معذرت خواهی کنم. اگه هم گناهی بوده تا الان صد برابر تاوان پس دادم. پس دیگه سعی نکنین با داد زدن سر من منو خفه کنین.»
- خیلی خوب. پرسیدم چی میخوای؟
- من میخوام ...
در این هنگام همسر اصلانی با یک سینی که روی آن سه استکان چای بود، آمد. آنها را روی میز گذاشت و خود نیز نشست. لبخندی به ندا زد و گفت: «ندا خانم من از طرف حمید ازت معذرت میخوام. هنوز از دست شما و خونوادت دلخوره.»
ندا با حالت بغض گفت: «آخه دیگه بسه! تا کی؟ من حالم خوب نیست. الان دارم پیش روانپزشک میرم. اومدم دم خونه آقا منو هل میده میندازه زمین! به خدا بابا من دشمن شما نیستم. من هر کاری تونستم برای خاطر شیرین کردم. الانم اومدم فقط ببینم حال خونوادش چه طوره. آقای اصلانی میگفتن منو مثل دخترشون دوست دارن. این بود طرز برخورد با دخترشون؟» اصلانی سرش را پایین انداخت. همسرش گفت: «ببین چی کار کردی حمید!» سپس به ندا نزدیک شد و در حالی که صورتش را نوازش میکرد گفت: «عیب نداره دخترم. من ازت معذرت میخوام.»
ندا لبخندی زد و با کمی تلاش گریهاش را کنترل کرد. اصلانی گفت: «خوب. ما سراپا گوشیم.»
همسر اصلانی با مهربانی گفت: «چی میخوای بدونی ندا خانم؟»
ندا کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: «من فقط اومدم بدونم چرا دوست من شیرین این کارو کرد. اومدم بدونم چی به شما و اون گذشت.» اشک از چشمان همسر اصلانی جاری شد. اصلانی آهی کشید. سپس برخاست و به سمت اتاق شیرین رفت. همسرش به ندا گفت: «آخه دخترم. خودت به اندازهی کافی درد داری. درد ما رو بدونی که چی بشه؟» ندا گفت: «برام مهمه خانم اصلانی. شیرین یکی از بهترین دوستای من بود.»
اصلانی با یک برگه برگشت. آن را به ندا داد و نشست. ندا شروع به خواندن آن کرد. روی برگه نوشته شده بود:
پدر و مادر عزیزم،
این روزها که زندگی روی بدش را به ما نشان داده، دیگر حتی فرصت نمیدهد به شیرینی ازدواجی عاشقانه فکر کنم. این روزها همه چیز آزارم میدهد. جامعهای که در آن ارزش هر کس به اندازهی ثروتی است که دارد. خانوادههایی که در آنها ملاک ازدواج مطاع ناچیز دنیاست. سرنوشتی که لگد مال جاه طلبیهای عده ای میشود. اما آن چیز که این روزها بیشتر از همه آزارم میدهد، نگاه بیپناه شما تکیهگاههای همیشگیم است. از این که میبینم پدر به خاطر من مجبور است پیش هر کس التماس کند، از این که میبینم مادر باید اشکهایش را در میان تنهایی هایش پنهان کند تا من غمگین نباشم، از اینکه در این شرایط، من خود باری شدهام که هر روز بیشتر بر شما سنگینی میکند زجر میکشم.
پدرم و مادرم. این را بدانید که شما را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارم. اما باور کنید که دیگر نه من تحمل دیدن رنج شما را دارم و نه شما توان به دوش کشیدن این بار سنگین را دارید. اینک زمان آن رسیده تا هم قدری از مشکلات شما کاسته شود، هم تمام مشکلات من به یکباره پایان یابد. این بهترین راه است. میدانم که فرزند خوبی نبودهام، آن طور که شایستهی زحمات شما باشد. حلالم کنید.
شیرین شما
ندا کمی سکوت کرد. چانهاش میلرزید. چشمانش تار میدید. یک قطره اشک بر روی برگهی کاغذ چکید. اصلانی چنان که گویی گرانبهاترین چیزی که دارد در خطر است، به سمت ندا دوید و کاغذ را از دست او گرفت. ندا بغضش باز شد. این بار، همسر اصلانی و سپس خود او هم با ندا همراهی کردند. همسر اصلانی با همان حالت گریه گفت: «مامانم. شیرینم. کجایی دل مامان برات یه ذره شده.» ندا نمیتوانست گریهاش را کنترل کند. گریهی او باعث شده بود داغ خانوادهی اصلانی هم تازه شود.