سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

پیروزی - شکست

خانه مثل همیشه نیمه تاریک بود. ندا و مادرش کنار هم روی صندلی راحتی نشسته بودند و سخت غرق تماشای تلویزیون بودند. تنها جای کاملاً روشن، آشپزخانه بود. شراره در آشپزخانه در حال آماده کردن شام بود. در این هنگام پدر از راه رسید. یک دسته گل بسیار زیبا در یک دست و کیف کارش را در دست دیگر گرفته بود. مادر و ندا با دیدن او بلند شدند و به سمت در خانه رفتند. مادر با دیدن لبخندی که پس از مدت‌ها به صورت پدر می‌دید، خوشحال شد. پدر گفت: «سلام بر همسر عزیز و دختر گلم.» سپس نزدیک شد و در حالی که دسته گل را به مادر می‌داد گفت: «تقدیم با عشق.» ندا و مادر با دیدن چنین رفتاری به خنده افتادند. مادر گفت: «چی شده؟ خیلی خوشحالی.»

پدر با اعتماد به نفس گفت: «چرا خوشحال نباشم. زحمت‌های این مدتمون جواب داد. امروز بالاخره قرارداد رو بستیم.» مادر بسیار خوشحال شد و با هیجان گفت: «جدی می‌گی؟! مبارکه!» ندا به لحن شیطنت آمیزی گفت: «یعنی دیگه از این به بعد تا دیروقت شرکت نیستی دیگه؟» پدر خندید و گفت: «نه دخترم. من دیگه متعلق به خانوادمم.» سپس با لحنی مهربانانه آرام گفت: «از هردوتون ممنونم. می‌دونم تو این مدت خیلی سخت گذشته بهتون. ولی خیلی با من همراه بودین.» سپس کیف را زمین گذاشت و آنها را در آغوش گرفت.

شراره از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن این صحنه به شعف آمد و عاشقانه به آن‌ها خیره شد. پدر با دیدن او سر مادر و ندا را بوسید و از آنها جدا شد. سپس گفت: «شراره خانم. با یه سفر لاهیجان چه طوری؟» شراره گفت: «ای من قربان تو بشم. یعنی بریم لاهیجان؟» پدر گفت: «فردا همگی با هم می‌ریم شمال. تو این مدت من خونوادمو اصلاً ندیدم. می‌خوام چند روز فقط با شما باشم.» ندا دوباره پدر را در آغوش گرفت و گفت: «قربونت برم بابا جون. منو ببخش اگه تو این مدت یه کم اذیتت کردم.» پدر در حالی که دست نوازش به صورت او می‌کشید گفت: «عیب نداره دخترم. حق داشتی. با این حال تو هم خیلی همراه بودی.»

*** 

نزدیک ظهر بود و خورشید تقریباً مستقیم می‌تابید. با این حال هوا آن‌چنان گرم نبود و کمی سوز می‌آمد. ندا که عینک آفتابی به چشم داشت، زنگ خانه‌ای را زد. پس از مدتی صدایی زنانه از آیفون گفت: «کیه؟» ندا گفت: «ندا هستم ... قادری. یه چند لحظه می‌تونم مزاحمتون بشم؟» آیفون قطع شد. اما در باز نشد. ندا نگاهی به اطراف کرد و دوباره زنگ زد. پس از چند ثانیه دوباره صدا آمد که: «بله؟» ندا گفت: «در باز نشد.» صدا گفت: «اصلانی داره میاد پایین.» 

ندا از در فاصله گرفت و به ماشین خود تکیه داد. پس از مدتی صدای باز شدن در آمد. ندا از ماشین جدا شد و یک قدم نزدیک‌تر آمد. اصلانی از در خارج شد. با دیدن ندا چشمانش را درشت کرد و گفت: «از ما چی می‌خوای دختر؟ چرا ولمون نمی‌کنی؟ چرا نمی‌ذاری به درد خودمون بمیریم؟» ندا با لحنی ملتمسانه گفت: «آقای اصلانی. خواهش می‌کنم. به خدا من هیچ‌کاره‌ام.» اصلانی گفت: «آره. هم تو هیچ کاره بودی، هم بابات. اصلاً تقصیر منهُ خوبه؟ حالا بهتره سریع‌تر بری تا همین‌جا پرستیژتو خراب نکردم.» 

ندا گفت: «من تا جواب سوالاتمو نگیرم از این‌جا نمی‌رم. نا سلامتی من و شیرین با هم دوست بودیم. تو رو خدا آقای اصلانی.» اصلانی گفت: «برو دختر وگرنه کاری می‌کنم که هم خودت پشیمون شی هم من.» ندا نزدیک شد و با جدیت گفت: «منو نترسونین آقای اصلانی. من تقصیری ندارم، احساس گناهم نمی‌کنم. من همین‌جا می‌مونم تا منو راه بدین.» 

اصلانی پشت کرد و با خشم گفت: «برو ندا خانم!» ندا گفت: «نمی‌رم.» اصلانی بلند‌تر گفت: «برو ندا!» ندا با جدیت بیشتر گفت: «تا جوابمو ندین هیچ‌جا نمی‌رم.» اصلانی برگشت و در حالی که ندا را هل می‌داد داد زد: «بهت گفتم برو!» ندا به عقب رفت و با برخورد به ماشین روی زمین افتاد و عینکش به کناری پرت شد. در این هنگام همسر اصلانی در حالی که یک چادر دور خود پیچیده بود از در خارج شد و با دیدن ندا که با لباس خاکی از روی زمین بلند می‌شد گفت: «اوا خاک بر سرم! چی‌کار کردی مرد؟ زورت به این دختر رسیده؟» سپس به سمت ندا رفت و به او کمک کرد تا بلند شود. اشک بر روی صورت ندا جاری شده بود.

ندا عینکش را از روی زمین برداشت و به چشم زد. سپس به اصلانی نگاه کرد و گفت: «خیلی مردین آقای اصلانی. من اون موقع تمام تلاشمو کردم که شما برگردین سر کارتون. ولی شما در عوض ... واقعاً متأسفم.» سپس از همسر او خداحافظی کرد و رفت تا سوار ماشین شود. همسر اصلانی در گوش او چیزهایی گفت. مدتی آرام با هم بگو مگو کردند. ندا در ماشین را بست و استارت زد. در این هنگام اصلانی به شیشه‌ی ماشین زد. ندا بدون آن که رویش را برگرداند، شیشه را پایین کشید. اصلانی گفت: «خیلی خوب، بیا بالا با هم صحبت کنیم.» ندا کمی فکر کرد. سپس سوئیچ را خارج کرد و ماشین را روی دنده گذاشت.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 23:25 http://www.bi-to-hargez.blogsky.com

سلام

حالا که داره به جاهای حساسش میرسه باید استرحت کنی؟؟؟

زود باش بیا ادامشو بگو منتظرم.

دو سه روزه به زور دارم می‌نویسم. باید یه کم استراحت کنم نا بتونم درست تمرکز کنم. تازه کلی کار و بار یک دفعه دیخته سرم! به محض این‌که یه کم رو به راه شدم بر می‌گردم. چند روز بیشتر طول نمی‌کشه.

مانا سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 14:29

استراحت کن پسر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد