نیمه شب بود. ندا با گونههای خیس روی تخت دراز کشیده بود و فکر میکرد. به حرفهای دکتر درخشان. به محبتهای دوستانش که تمام تلاششان را برای بهبود او میکردند. اکنون چهار ماه از آن اتفاق میگذشت. اما گویی ندا نمیتوانست با آن کنار بیاید. باید چارهای میاندیشید.
***
- ندا خانم! ندا خانم!
ندا در اتاقش نشسته بود و سخت مشغول خواندن یک کتاب بود که روی انبوهی از جزوهها و کاغذها قرار داشت. در اتاق به صدا درآمد. ندا گفت: «بفرمایین.» شراره آرام در را باز کرد و داخل شد.
- تی جان قربان، دخترم. مادرت کارت دره.
- مامان؟ نگفت چیکار؟
- نه. فقط بگفت صدات کنم. ناهارم حاضره. بیا خوشگل خانم یه استراحتی بکن خسته شدی. بعد ناهار دوباره بشین سر کار.
- باشه شراره جون شما برو من الان میام.
- پس زود بیایا. سارا خانم منتظره!
- چشم.
شراره اتاق را ترک کرد. ندا کمی دیگر کتاب را خواند. سپس یک نشانگر میان آن گذاشت و کتاب را روی انبوه برگه ها قرار داد. همین که از جا بلند شد، تلفن اتاقش زنگ زد. کنجکاوانه به آن نگاه کرد و به سمت آن رفت تا آن را بردارد. اما وقتی آن را برداشت تماس قطع شده بود و تنها بوق آزاد شنیده میشد. ابروها و لبانش را به نشان تعجب کمی جمع کرد و گوشی را گذاشت. سپس از اتاق خارج شد.
***
ندا رو به روی آینهی دستشویی ایستاده بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود. نفس نفس میزد. چیزی نگذشت که بغضش باز شد و آرام گریه را آغاز کرد. مرتب سعی میکرد گریهاش را قطع کند. اما فایدهای نداشت. پشت دستش را جلوی بینی و دهانش گرفته بود و گاهی اشکهایش را پاک میکرد. اما این دریای اشک چیزی نبود که با یک دست پاک شود. شیر آب را باز کرد و دستانش را زیر آب گرفت. وقتی آب به اندازهی کافی سرد شد، مقداری به صورتش زد. سپس آب بینیاش را بالا کشید و از دستشویی خارج شد.
به اتاقش برگشت و روی تخت نشست. ابتدا از روی میز کنار تخت، یک سیگار و یک فندک برداشت. سپس به بالای تخت تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. سیگار را روشن کرد و یک پک به آن زد. پس از چند ثانیه فکر کردن، دود سیگار را به آرامی بیرون داد و با خود گفت: «تو کی هستی؟ ندا یه نگاه به خودت بنداز. هیچی ازت نمونده. شدی یه آدم مفلوک که فقط صبحشو شب میکنه. فقط زندست.» دوباره به گوشهای خیره شد. یک پک دیگر به سیگار زد و ادامه داد: «چرا داری خودتو گول میزنی؟ تا کی میخوای دوستاتو اذیت کنی؟ تا کی اون بدبختا باید مذبوهانه تلاش کنن تو رو خوب کنن. راحتشون کن. یه بار برای همیشه. چند تا قرص میخوری و راحت میخوابی. حتی دیگه کابوسم نمیبینی.»
سیگارش را روی زیر سیگاری که کنار تختش بود، تکان داد. سپس یک پک دیگر به آن زد و گفت: «اما نه. همینجوری نمیشه. اون عوضی داره راست راست راه میره و نعرهی خوشحالی سر میده. اگه ندایی نباشه که خواب شبو به چشماش حروم کنه، خیلی تلخه!» و آرام خندید که: «دکتر درخشان هم راست میگفت بندهی خدا! تلخ وقتیه که تو نتونی کنار بیای. آره! مشکل تو اینه که نمیخوای مرگو قبول کنی. وقتی قبول کنی مردی، همه چی برات راحتتر میشه. اون موقع این فرصتو به خودت میدی که دوباره متولد شی.»
و دیگر حرفی نزد. تنها سیگار میکشید و فکر میکرد. اگر او میخواست هم نمیتوانست این وضعیت را بپذیرد و به روال عادی زندگی باز گردد. در بیداری باید به بغض فروخفتهای فکر میکرد از شخصی که او را تا به حال ندیده بود. در خواب هم باید کابوس او را میدید. مردی که هیچکس نمیتوانست اثری از او بیابد. نه پلیس و نه هیچکس دیگر. تنها ندا میتوانست. رازی که ندا سالها در دل پنهان کرده بود، اینک بیش از هر زمان دیگری او را آزار میداد. ولی این باید یکجا پایان میگرفت. از طرفی نمیخواست به پلیس چیزی بگوید و راز خود را برملا کند. اینک تنها یک فکر ذهن ندا را مشغول کرده بود. و آن انتقام بود! انتقام از مردی که همچون روشنی روز با روحیاتش آشنا بود، و همچون تاریکی شب برایش ناشناخته بود. مردی که ندای شاد و سرزنده را تبدیل به مردهای بیروح کرده بود.
و ندا تصمیمش را گرفت. در حالی که سیگار را همچون دشمنی دیرینه که اینک به دام او گرفتار شده باشد در زیر سیگاری له میکرد، گفت: «تو یه خائنی. هرگز نتونستی منو آروم کنی.» و از جا برخاست. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس دوباره چشمانش را باز کرد و گفت: «اینجا همهچی شروع میشه. آماده باش عمو جان. تو هم باید مثل من نابود بشی.»
جالب بود اما نمیدونم چرا هی اسم ندا, ندا آقا سلطان رو تداعی میکرد. زیبا بود بهرحال. من از داستان کوتاه خوشم میاد حتی اونهایی که پایانی مجهول الهویه داشته باشن.
رخصت
ممنون که سر زدین. البته این وبلاگ یه داستان بلنده و هر پست یه تیکه از داستانه. بازم ممنون.