شب بود. آسمان که از صبح در غم فرو رفته بود، سرانجام باریدن گرفته بود. خیابان خلوتی بود و کسی در آن رفت و آمد نداشت. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای باران بود، و صدای ماشینهایی که گاهگاهی عبود میکردند. ندا در حالی که دستانش را در هم گره زده بود، کنار خیابان ایستاده بود و منتظر بود. یک نفر از راه رسید. بارانی بلند به تن داشت و یک چتر بالای سرش گرفته بود. وقتی ندا چهرهی آریا را دید، لبخند زد و برای او دست تکان داد.
- سلام ندا!
- سلام عزیزم.
- گل قشنگم تو که مثل موش آب کشیده شدی. بیا این چترو بگیر.
ندا سر خود را به نشان نفی تکان داد. در حالی که همچنان با دست راستش بازوی چپش را گرفته بود، دست چپش را جلو آورد تا برخورد باران را بر آن حس کند.
- زیبا نیست؟
- چرا. خیلی زیباست! تو که میدونی من چهقدر شبای بارونی رو دوست دارم.
- آسمون داره گریه میکنه آریا.
- برای کی؟
- برای همه. برای من. برای تو. برای همهی اونایی که شاید ما نشناسیم.
- چرا گفتی ماشین نیارم؟
ندا آهی کشید و مدتی سکوت کرد. آریا به او چشم دوخته بود.
- چون که دیگه از این نوع زندگی خسته شدم.
- چرا عزیزم؟ چیزی شده؟
- آره. وقتی میبینم که یه سری دارن تو بدبختی زندگی میکنن، یه سری توی همین بارون سقف بالای سرشون نیست، یه سری برای کوچکترین حقشون مجبورن دستشونو پیش امثال من و تو دراز کنن، دیگه از خودم بدم میاد. من و تو دوتا مرفه بیدردیم که فکر میکنیم فقط دنیا حول ما داره میچرخه.
- این چه حرفیه میزنی؟ چی شده ندا؟ منظورم اینه که تا دیشب هم همهی اینا بود. آم ها عوض نشدن. ولی این حرفو نمیزدی. چه اتفاقی افتاده؟
- بیا راه بریم.
آنها با هم به راه افتادند. آریا چتر خود را طوری گرفته بود که بالای سر هر دو آنها باشد.
- دیشب بابام بازم تا دیروقت نیومد خونه.
- مثل اینکه این روزا خیلی سرشون شلوغه.
- بحث این چیزا نیست. دیروز میخواستم باهاش صحبت کنم.
- راجع به چی؟
- یکی از دوستام. شیرینو میشناسی؟
- آره. فکر کنم یه بار نشونم دادیش.
- باباش پیش بابای من کار میکنه. تازگی بابام اونو اخراج کرده. دیروز اومده بود پیش من داشت گریه میکرد. منم قول دادم که براش یه کاری بکنم.
- آهان پس قضیه فقط از این قراره.
- به این سادگی نیست آریا. شیرین هم یه خواستگار داره که خیلی دوستش داره. مثل من و تو. ولی به خاطر وضع بد مالیشون نمیتونن با هم ازدواج کنن. چه میدونم. سر جهیزیه و این حرفا.
- میفهمم. خیلی ظالمانست.
- آریا. من واقعاً نمیتونم قبول کنم که به من اینقدر تو زندگی خوش بگذره ولی این همه آدم که یکیشون شیرینه تو رنج زندگی کنن. این عادلانه نیست. بابای من یه عمر برای ما رفاه فراهم کرده. نذاشته یه ذره سختی بکشیم. ولی به چه قیمتی؟ من انسانیت خودمو دارم از دست میدم.
- این حرفو نزن ندا. از وقتی که من تو رو شناختم تو یه آدم مهربون و نوعدوست بودی. همیشه دوست داشتی به هم نوع خودت کمک کنی. این همه انجمن حمایت از کودکان و محک و اینا عضو شدی. این همه نوشتی، گفتی، فعالیت کردی. اگه اینا انسانیت نیست، من تو تعریف انسانیت مشکل دارم.
- کار من مثل کار کسیه که کنار ساحل نشسته و یک طناب میندازه تو آب که اونی که داره غرق میشه اونو بگیره. غافل از اینکه طنابش اونقدر کوتاهه که از جلوی پای خودش اونور تر نمیره. من زندگی سختو تجربه نکردم آریا. من تو ناز و نعمت بزرگ شدم. بخوام هم نمیتونم درک کنم که مردم چی میکشن.
- خوب این زندگی توه. چیکارش میخوای بکنی.
سپس با حالت شوخی گفت: «قول میدم وقتی با هم ازدواج کردیم اون قدر سختی بهت بدم که حال همه رو درک کنی. هر روز باید خونه بشینی ظرف بشوری.» ندا خندید و گقت: «تو غلط میکنی!» و سپس با حالت جدی گفت: «نمیدونم. یه کم از خودم بدم اومده.» آریا او را در آغوش گرفت و گفت: «تو مهربون ترین مرفه بی دردی هستی که میشناسم.»
سلام دوست عزیز ،من عاشق همچین وبلاگ هایی هستم . ممنون از وبلاگ خوبت. خوشحال میشم به منم سر بزنی
سلام دوست عزیزم
خوبی؟
وبلاگ قشنگی داری
خوشحال میشم به وبم سر بزنی