سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

شیخ مسعود

سامی به سمت شیخ مسعود رفت. شیخ مسعود با او دست داد و سپس به زبان عربی مشغول صحبت شدند. چهره‌ی شیخ مسعود کمی عبوس بود. مرتب به ندا نگاه می‌کرد و حتی گاهی با اشاره‌ی دست، او را نشان می‌داد. ندا از میان حرف‌هایشان فهمید که شیخ مسعود از رفتار سامی و این که ندا را با خود به خانه‌ی او آورده شکایت می‌کند. پس از مدتی با هم برگشتند. سامی روی صندلی‌اش نشست. شیخ مسعود هم کنار او نشست و به صحبت ادامه دادند. ندا سعی می‌کرد بفهمد آنها چه می‌گویند. ظاهرا در مورد مسائل افتصادی بحث می‌کردند.

ندا قهوه‌اش را برداشت و کمی از آن نوشید. سپس دوباره به آنها چشم دوخت. شیخ مسعود  متوجه ندا شد. او که می‌دانست سامی با چه نوع دخترهایی معاشرت دارد، نگاهی خصمانه به ندا کرد و گفت: «لا تنظری الیٌ ایتها الکافره.» ندا که تحمل اینکه به او به چشم یک دختر فاسد نگاه شود را نداشت، برآشفت و در حالی که نگاهی نافذ به شیخ مسعود می‌کرد، با عصبانیت برخاست. یکی از محافظان خیز گرفت تا به او حمله کند. شیخ مسعود خواست به محافظ دستور مداخله دهد. سامی سراسیمه شد. به عربی چیزی به شیخ گفت و سپس در حالی که به آن محافظ اشاره می‌‌کرد که آرام باشد، به انگلیسی به ندا گفت: «عزیزم. خواهش می‌کنم منو ببخش. شیخ مسعود یه سری اخلاقای قدیمی داره. چند دقیقه بیرون باش. کارم که تموم شد میام با هم می‌ریم.» و دوباره چند کلمه با شیخ مسعود صحبت کرد. پس از آن در حالی که ندا را نشان می‌داد، رو به یکی از محافظان با صدای بلند گفت: «مع الاحترام و الرحمه.» و سپس انگشتش را به سمت در چرخاند. آن محافظ به سمت ندا آمد و با احترام او را تا بیرون همراهی کرد. سامی نفس راحتی کشید و به صندلی تکیه داد.

ندا به دیوار تکیه داده بود و آن محافظ بدون آن که نگاهی به او بکند، کنار او ایستاده بود. سامی از در خارج شد. ندا نگاهی قهرآمیز به او کرد. سامی به محافظ علامت داد که به داخل خانه برگردد. سپس دستش را به نرمی دور گردن ندا انداخت و گفت: «من واقعا متأسفم. اینم رئیس منه دیگه. شیخ‌های عرب همه همینن. این اخلاقشو تحمل نمی‌کردم الان این همه پول نداشتم.» ندا با حالت قهر، با او به راه افتاد.

محافظان سامی در اطراف ماشین او پرسه می‌زدند. سامی و ندا از ساختمان خارج شدند. یکی از محافظان سوار موتورسیکلت شد و دو نفر دیگر به سمت آنها دویدند و آنها را تا ماشین همراهی کردند. وقتی ندا و سامی سوار شدند، آنها هم سوار موتورسیکلت خود شدند و همه به راه افتادند. در راه ندا حرف نمی‌زد و تنها از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. سامی سر صحبت را باز کرد و گفت: 

- این شیخ مسعود بود. مردی که من براش کار می‌کنم. از پولدارترین مردای دبیه. 

- اون با من برخورد خوبی نداشت.

- اون همین جوریه. همیشه سر کارام با من دعوا می‌کنه. ولی یه چیزو اعتراف می‌کنم. وقتی اون جوری بلند شدی خیلی ترسیدم. فکر کردم می‌خوای به شیخ حمله کنی. اگه با من یه همچین کاری کرده بودی یه مشت از محافظام خورده بودی.

- چرا شماها این قدر محافظ دارین. مگه کی هستین؟!

- پول همیشه با خودش دشمنی میاره. به شیخ مسعود تا به حال دو بار سوء قصد شده. یه بار به درگیری مسلحانه کشید که دو تا از محافظا و مهاجم کشته شدن. یه دفعه هم به موقع فهمیدن که پلیس طرفو گرفت. ما همیشه در خطریم. برای همین باید همیشه آماده باشیم. 

- تو چرا؟ تو که فقط برای اون کار می‌کنی.

- من هم آدم مهمیم. اینا هم از شیخ پول می‌گیرن که مراقب من باشن. شیخ غیر از من به کسی اعتماد نداره. هر جا می‌رم اینا باید با من باشن تا بلایی سرم نیاد.

- چه زندگی سختی.

- آره. یه کم اعصاب خورد کنه. ولی خوبی‌هاش از بدی هاش بیشتره. تازه وقتی اینا باهاتن احساس مهم بودن می‌کنی.

- کسی تا حالا به تو حمله کرده؟

- آره. ولی بهتره تو سعی نکنی امتحان کنی. 

و خندید. ندا هم لبخندی زد. سامی ادامه داد: 

- شوخی کردم.  راستی. بهتره دیگه از این کارای خطرناک جلوی شیخ مسعود نکنی. امروز اگه حرکت اضافه تر کرده بودی لت و پارت کرده بودن.

- مگه اونا می‌تونن؟ مگه قانون بهشون اجازه می‌ده؟

- می‌تونه بگه دفاع از خود بوده. اون دشمن زیاد داره. 

ندا لب برچید و ساکت شد. سامی دستش را روی پای او گذاشت و گفت:

- نگران نباش. اون قدرها هم آدم خطرناکی نیست. فقط زن از نظر اون باید سرش تو کار خودش باشه. از دخترایی که من باهاشون می‌گردم هم اصلاْ خوشش نمیاد.

- مسخره است! 

- شاید. ولی اون یه شیخ عربه و قوانین خاص خودشو داره. به هر حال تو هم مجبوری کنار بیای. چون باید بدونی که فعلا قصد ندارم ترکت کنم و دوست ندارم که مجبور شم.

ندا با شنیدن این حرف کمی خوشحال شد. او اینک سامی را در تسخیر خود درآورده بود. تحمل اخلاق شیخ مسعود هم برایش کار سختی نبود. تنها چند قدم دیگر تا عملی کردن نقشه‌اش فاصله داشت. اما نمی‌دانست تا چند روز دیگر می‌تواند سامی را بدون برآورده کردن خواسته‌اش نگه دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد