ندا با چشمان گریان، تنها در خیابان راه میرفت. هنوز از خانهی سامی زیاد دور نشده بود که صدای موتور فراری سامی به گوش رسید. وقتی ماشین کنار ندا قرار گرفت، ندا نیم نگاهی به آن کرد و به راه خود ادامه داد. سامی شیشه را پایین داد و گفت: «این وقت شب چه جوری میخوای بری خونه؟ هر چی باشه تقصیر منه که این وقت شب اینجایی. بیا سوار شو. اگه جا هم نداری تو بهترین هتل دبی برات واسه امشب اتاق میگیرم.»
ندا همچنان به راه خود ادامه داد. سامی از ماشین پیاده شد و کنار در آن ایستاد. پس از چند لحظه فکر کردن گفت: «محافظام با من نیستن. من تنهام. قول میدم فقط برسونمت هتل.»
ندا که میدانست تنها نمیتواند خود را به خانه برساند، در جای خود ایستاد. سامی دوباره سوار شد و ماشین را کنار ندا آورد. ندا این بار در را باز کرد و سوار شد. اما در طول مسیر هیچ نگفت. سامی که پنداشته بود ندا جایی برای ماندن ندارد، او را به یک هتل مجلل برد و به نام خود یک اتاق گرفت و پول دو شب را از پیش پرداخت کرد. ندا چارهای نداشت. باید آن شب را در هتل میگذراند و فردا به خانه بر میگشت.
ندا فکر میکرد در نقشهاش شکست خورده. تا نزدیکی صبح در اتاق هتل به فکر نقشهی جدیدی بود تا خود را به شیخ مسعود برساند. اما خبر نداشت که جذابیتی که با یک نظر، سامی را از کلوپ به بیرون میکشد، چیزی نیست که با یک جواب رد، او را منصرف سازد. ساعت نه صبح در اتاق ندا به صدا درآمد. ندا که تا نزدیک صبح بیداری کشیده بود، اینک همچون کودکی در خواب بود. پس از چند بار در زدن، سرانجام ندا از خواب بیدار شد. با چهرهای خسته و موهای آشفته در را باز کرد. اما با دیدن کسی که پشت در بود، به کلی خواب از سرش پرید. یکی از محافظان سامی آنجا بود. او با دیدن ندا گفت: «سامی بن نعیم ینتظر لک.»
ندا اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت. کمی جلوی آینهی دستشویی آرایش کرد و همراه با آن محافظ از هتل خارج شد. ماشین سامی و موتورسیکلتهای محافظانش آنجا پارک بودند. نگرانی وجودش را فرا گرفت. نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت. هر چه قدر هم که سامی به او نزدیک میشد، در نهایت یک چیز میخواست. همین بود که او را نگران کرده بود. اما تصمیم داشت که این بازی را تا جایی که میتواند درست انجام دهد. به خصوص حالا که فهمیده بود همان طور که میخواسته سامی را به دام انداخته است.
ندا در حالی که لبخندی به لب داشت در ماشین را باز کرد. سامی به زبان انگلیسی سلام کرد و از رفتار دیشبش اظهار پشیمانی کرد. ندا سوار ماشین شد و ماشین به راه افتاد.
- کجا میریم؟
- من یک کم کار دارم باید انجام بدم. بعدش میریم شارجه.
- چه خوب. من خیلی دوست داشتم اونجا برم.
- رو حرف دیشبت خیلی فکر کردم. تو راست میگی. تمام دخترا برای پول منه که دنبال من میان. اما باور کن من دوست ندارم اینجوری باشه.
- خوب، چی کارش میخوای بکنی؟ تو پولداری.
- وقتی پولدار باشی و مشهور، همه برای پولت دندون تیز میکنن. برای پولت حاضرن هر کاری بکنن.
- ولی من برای پولت دندون تیز نکردم.
- برای همین میگم تو با بقیه فرق میکنی.
- واقعا من با بقیه فرق میکنم؟
- آره. جدی میگم.
- تو برای سکس با دخترا رابطه برقرار میکنی. از این نظر من هیچ فرقی بین خودم و بقیه نمیبینم.
سامی دیگر حرفی برای گفتن نداشت. ندا با این که به حرف خود ایمان داشت، اما انتظار جوابی دلگرم کننده از سوی سامی داشت. اما او تنها با سکوت پاسخ داد. پس از مدتی سامی ماشین را نگه داشت. وقتی ندا دور و بر را نگاه کرد فهمید که در کنار ساختمان محل زندگی شیخ مسعود هستند.
- خوب خانم زیبا تو همین جا بمون تا من برم بالا کارم رو انجام بدم و بیام.
- اما من با این محافظا تنها باشم میترسم.
سامی کمی با خود سبک و سنگین کرد و سپس با تردید گفت: «خیلی خوب تو هم بیا. فقط باید دختر خوبی باشی و هر کاری گفتم انجام بدی. شیخهای عرب مثل ما نیستن.»
ندا لبخندی شیطنت آمیز زد و از ماشین پیاده شد. در هنگام ورود به ساختمان، ندا را برای اطمینان از عدم وجود اسلحه بازرسی کردند و سپس آن دو وارد ساختمان شدند. با آسانسور به بالاترین طبقهی برج رفتند. دو محافظ از در خانهی شیخ محافظت میکردند. سامی رو به یکی از آنها گفت: «صباح الخیر. هل لشیخ مسعود وقت.» آن محافظ هم با لحنی جدی و بی روح گفت: «هو ینتظر لک» و نگاهی خشن و زننده به ندا و سپس به سامی کرد. سامی با دختران رنگارنگ معاشرت غیر رسمی و غیر عرفی داشت و این برای شیخ مسعود و خانوادهاش پسندیده نبود. این که او یکی از این دختران را با خود به خانهی او بیاورد، از آن هم مذموم تر بود. سامی زنگ زد.
پس از مدتی زنی که ردای بلند و روبنده داشت در را باز کرد. سامی اشارهای به ندا کرد و با هم وارد خانه شدند. خانه بسیار زیبا و مجلل بود. آنها روی صندلیهای راحتی پذیرایی، روبه روی هم نشستند. محافظان سرتاسر خانه را فرا گرفته بودند. سامی که اضطراب ندا را دید، با مهربانی یک چشمک به او زد. ندا هم لبخند زد. یک زن دیگر که او هم روبنده داشت، برای آنها قهوه آورد. ندا به زبان عربی تشکر کرد. ولی سامی چیزی نگفت. پس از مدتی صدایی شاد به گوش رسید که: «بن نعیم! الله علیک!» سامی از جای برخاست. ندا هم به دنبال او بلند شد. قلب ندا به سرعت میتپید. مردی عرب که لباس عربی سفید به تن داشت رو به روی آنها قرار گرفت. سامی گفت: «صباح الخیر یا شیخ!»
voooooooooooooooooooyi!!! :-s