سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

کابوسی در بیداری

ندا و سامی روی یک میز رستوران رو به روی هم نشسته‌بودند. دو محافظ نیز روی میز جداگانه ای نشسته بودند و یکی از آنها ندا را زیر نظر داشت. ندا مدام به اطراف نگاه می‌کرد. ولی سامی چشم از ندا بر نمی‌داشت. برخلاف سامی که در آرامش کامل بود، ندا درونش آتش بود. سرش به خاطر الکل زیادی که مصرف کرده بود،‌ گیج می‌رفت. سامی با آرامش به زبان انگلیسی گفت:

- خوب اسمت چیه؟

- ند ... نادیا!

- نادیا ... چه اسم قشنگی! اهل کجایی؟ 

- ... پاکستان.

-می‌دونی؟ آدمای زیادی از این که من یه دفعه از کلوپ زدم بیرون ناراحت شدن. به خصوص که فهمیدن من دنبال تو اومدم بیرون.

- این قراره منو خیلی مهم کنه؟

- نه. تو زیبایی. اینه که تو رو مهم می‌کنه. هر کسی نمی‌تونه سامی بن نعیم رو از کلوپ بکشونه بیرون! 

و خندید. اما وقتی با چهره‌ی جدی ندا روبه‌رو شد، او هم خنده‌اش را قطع کرد. سپس ادامه داد:

- تو دختر خشن و سرسختی هستی. چه طوره عربی با هم صحبت کنیم که منم راحت باشم؟

- من عربی بلد نیستم.

- نه. ولی وقتی دم ماشین عربی جوابمو دادی خیلی جذاب شده بودی. 

- ترجیح می‌دم انگلیسی صحبت کنم. 

سامی از این همه سرسختی ندا ناراحت شد. اما چون می‌خواست به هر قیمتی دل ندا را به دست آورد، سعی کرد خود را کنترل کند. سرش را نزدیک کرد و با لحنی جدی گفت: 

- من تا به حال با دخترای زیادی معاشرت داشتم. ولی مثل تو تا حالا هیچ کس رو ندیدم. 

- چون من اولین کسیم که پولت براش جلب توجه نمی‌کنه.

 سامی سرش را عقب کشید و در حالی که با نگاهی برنده به ندا خیره شده بود، به صندلی تکیه داد.

...

ندا چشمان خود را باز کرد. هنوز صبح نشده بود. صورتش را مالید و به سقف چشم دوخت. هر چه فکر کرد لحظه‌ی خوابیدنش را به یاد نیاورد. آخرین چیزی که به یاد داشت رستوران النفوره بود. ناگهان صدای دیگری از اتاق آمد. تازه متوجه شد که در خانه‌ی خود نیست. در یک لحظه گویی دنیا دور سرش چرخید. قلبش به تپش افتاد. حتی نمی‌توانست گریه کند. او در خانه‌ی سامی بن نعیم بود. فکر اتفاقاتی که در این مدت و در حالت مستی می‌توانسته برای او افتاده باشد، او را در حد مرگ ترسانده بود. با فریاد از جا پرید. وقتی به اطراف نگاه کرد سامی را دید که سیگار به دست کنار پنجره نشسته و با صدای فریاد او، توجهش به او جلب شده است.

- بالاخره بیدار شدی.

- من اینجا چی کار می کنم؟! 

- دیشب زیادی مست کرده بودی. توی ماشین خوابت برد. مجبور شدیم زود برگردیم.

- پرسیدم من اینجا چی کار می‌کنم؟!

- هیچی. نشستی و داری سر من جیغ می‌کشی.

ندا بلند تر و با صدایی خراشیده گفت: «تو با من چی کار کردی؟» سامی برای فرو دادن خشم خود، یک پک دیگر به سیگار زد و پس از بیرون دادن دود آن گفت:

- هیچی. یه تخت نرم و راحت برات فراهم کردم که بخوابی.

- قرار بود به من دست نزنی ... تو ... تو قرار بود به من دست نزنی!

سامی سیگار را خاموش کرد و در سطل انداخت. سپس آمد و کنار تخت نشست وب با بیانی آرام و شهوت‌انگیز گفت: «انت لست مثل الاخرین.» و در حالی پشت دستش به صورت ندا می‌کشید،‌ گفت: «ایتها الساحره.» 

ندا جیغ زد. خود را به سرعت کنار کشید و به سر تخت خزید. سامی مانند درندگان به روی ندا پرید. پاهایش را طوری روی پاهای ندا گذاشت که نتواند حرکت کند. ندا نمی‌توانست گریه کند. حتی نفس کشیدن هم برایش مشکل شده‌بود. سامی بازوهای او را محکم گرفت و او را به دیواره‌ی تخت چسباند. اشک از چشمان ندا جاری شده بود و از ترس،‌ نفس‌های تند و صدا دار می‌کشید. سامی صورتش را به صورت ندا نزدیک کرد. سپس فشار دستانش را اندکی کم کرد و در حالی که دستانش را آرام بر روی بازوهای ندا پایین می‌کشید، گفت: «گوش کن فرشته‌ی زیبا. اگه من بخوام با تو کاری کنم، وقتی می‌کنم که با شنیدن صدای نفسات لذت ببرم. وقتی که خودت بخوای. نه وقتی مثل جنازه افتادی توی ماشین. اگه این قدر از من می‌ترسی سریع تر از اینجا گم شو وگرنه به محافظام می‌گم با استخونای شکسته بیرونت کنن.»

سپس دستان ندا را رها کرد و از روی تخت بلند شد. ندا که به لرز افتاده بود، بازوهای خود را گرفت. در حالی که به جلو خیره شده بود، نفس‌نفس می‌زد و ناله می‌کرد. سامی نگاهی ترحم‌آمیز به او کرد و یک سیگار دیگر به دست گرفت. پشت به ندا ایستاد و در حالی که آن را روشن می‌کرد گفت: «اینجا خوابگاه دانشگاه نیست. اینجا بودن بهایی داره. اگه نمی‌تونی باهاش کنار بیای، زودتر از اینجا برو.»

ندا در حالی که تمام بدنش سست شده بود، بلند شد و پس از پیدا کردن کفش‌هایش در زیر تخت، آنها را پوشید و در حالی که ناله می‌کرد، با عجله به سمت در رفت. در راه یک بار زمین خورد. ولی دوباره بلند شد و مانند یک فراری خانه را ترک کرد. وقتی در بسته شد، سامی زیر لب خندید و در حالی که سرش را تکان می‌داد، سیگار را به سمت دهانش برد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد