شرم باد مرا!
جهان امشب باید مرا ناسزا گوید
من ناپاک ترین دختر روی زمینم
امشب، من عروسک حقیری خواهم شد.
امشب، دستان ناپاکی، مرا خواهند گرفت و چون عروسک خیمه شب بازی خواهند رقصاند.
ولی من بایم بتوانم. راهی جز این ندارم ...
اشک چنان جلوی چشم ندا را گرفته بود که دیگر نمیدید. خودکار را زمین گذاشت و از عمق وجودش گریه کرد. از همان گریههایی که پیش از آمدنش با آنها خو گرفته بود. اینک چند روز از زمانی که نخستین بار سامی بن نعیم را در رستوران النفوره دیدهبود میگذشت. در این چند روز کارش این بود که در اطراف خانهی شیخ مسعود پرسه بزند و سامی را هر جا که میرفت تعقیب کند.
اینک دیگر ندا برنامهی سامی را میدانست. میدانست که او معمولا به چه جاهایی میرود. سامی هر شب برای خوشگذرانی یا به رستوران النفوره میرفت و یا به یک کلوپ شبانه. آن هم یک کلوپ خاص. ظاهرا او یک سری از مکانها را برای خود انتخاب کرده بود و همیشه به همان جاها میرفت و همه در آن مکانها او را میشناختند. این گونه او احساس بزرگی میکرد.
صبح آن روز ندا به یکی از مراکز خرید دبی رفته بود و یک لباس زیبا و جذاب خریده بود. چون آن شب تصمیم گرفتهبود با ظاهری فریبنده به همان کلوپ برود. یک پارچ مشروب الکلی و یک لیوان رو به روی ندا قرار داشت. مرتب از آن برای خود میریخت و سر میکشید. میخواست خود را حسابی مست کند تا راحت تر بتواند تحمل کند. اما گویی هیچ چیز چاره ساز نبود.
پس از مدتی ندا از جا برخاست. لباسش را عوض کرد و لباس شبی را که خریده بود به تن کرد. موهایش را شانه کرد و زیباترین آرایشی را که میتوانست روی صورتش انجام داد. سپس جلوی آینهی قدی اتاق ایستاد. کمی به خود نگاه کرد و به اطراف گردید. لبخندی زد. ولی گریه امانش نداد و بغضش دوباره باز شد. دو دستش را روی صورتش گذاشت و در حالی که روی زانو پهن میشد، هق هق عاجزانهای را آغاز کرد.
پس از چند دقیقه در حالی که بیصدا هق هق میزد دوباره در آینه به خود نگاه کرد. چشمان سرخ و آرایش پخش شدهاش چهره اش را بسیار زننده کرده بود. در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، آب بینیاش را به بالا کشید. شاید امشب سختترین شب زندگی ندا بود. شبی که باید خود را دانسته به دام یک آدم هوسران میانداخت. کاری که حتی خود او نمیدانست چه عاقبتی در پیش خواهد داشت. اما این تنها راهی بود که میتوانست به شیخ مسعود برسد. دیگر ندا چیزی برای از دست دادن نداشت و در شرایطی قرار گرفته بود که برای رسیدن به هدف حاضر بود هر کاری بکند. به سختی از جای برخاست و در حالی که سعی میکرد گریه نکند، به سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید و دوباره آرایش کند...
وقتی احمد و ندا رو به روی کلوپ شبانه رسیدند، ندا از احمد خواست که آنجا را ترک کند. احمد که دیگر فهمیده بود که بحث کردن با ندا بی فایده است، خداحافظی کرد و از آنجا دور شد. ندا نگاهی به ورودی کلوپ کرد. آهی کشید. سپس به سختی با لبخندی وارد کلوپ شد.
کلوپ یک پیشخوان داشت که در آن مشروب سرو میکردند. ندا روی صندلی آنجا نشسته بود و در حالی که پاهایش را روی هم انداخته و سرش را به دست چپش تکیه داده بود، فکر میکرد. یک گیلاس نیمه پر مارتینی کنار دست او قرار داشت. مردی عرب او را دید و از او دعوت به رقص کرد. اما او با تکان دادن سر دعوت او را رد کرد. در این هنگام صدای جیغ و فریاد خوشحالی به گوش رسید. سامی به همراه دو تن از محافظانش وارد شد. قلب ندا به تپش درآمد. گروه سامی بن نعیم روی یک میز در میان جمعیت نشستند. دو دختر جوان خود را به سامی رساندند و کنار او نشستند. ندا به شدت ترسیده بود. کمی نشست تا آرامش خود را به دست آورد. سپس نفس عمیقی کشید. از جا بلند شد و خرامان به سمت آنها رفت. پاهایش سست بود. نمیدانست کار درستی میکند یا نه. در راه، عدهای او را نگاه میکردند.
وقتی کمی نزدیک شد، چشم سامی به او افتاد. نگاه ناپاک او ندا را بر افروخت و دیگر نتوانست تحمل کند. راهش را کج کرد و به سرعت به سمت در خروجی کلوپ حرکت کرد. در میان راه به یک خدمتکار که یک سینی نوشیدنی به دست داشت برخورد کرد و سیسنی از دست او افتاد.
ندا در بیرون ساختمان در حالی که از درون به خود ناسزا میگفت منتظر تاکسی بود. اینک تصمیمی که گرفته بود برایش بسیار احمقانه مینمود. شاید اگر چند دقیقهی دیگر این حالت درونی ادامه پیدا میکرد باز هم به گریه میانجامید. اما این اتفاق نیفتاد و ناگهان دستی روی شانهاش قرار گرفت. ترسید و برگشت. سامی بود! او که از رفتار ندا در کلوپ جا خورده بود، گفت: «ماذا حدث یا عزیزتی؟»
ندا با چشمانی که از ترس درشت شده بود، تنها او را نگاه کرد. یکی از محافظان سامی جلوی در ورودی ساختمان ایستاده بود. اما با آنها فاصله داشت. ندا سرش را به نشانهی نفی لرزاند و گفت: «لا شیء!»
سامی دوباره دستش را روی شانهی او گذاشت و سعی کرد با کلمات عربی او را آرام کند. ندا شانهاش را کشید و یک قدم عقب رفت و با لحنی عصبی گفت: «انا لا اعلم العربی!»
سامی که فهمیده بود نمیتوان ندا را لمس کرد، آرام به سمت خیابان رفت. ندا خود را عقب کشید. یک ماشین «فراری» چند قدم آن طرف تر بود و یک محافظ از آن مراقبت میکرد. سامی به سمت آن رفت و در سمت شاگرد را باز کرد. سپس گفت: «ارکبی.»
و بعد به زبان انگلیسی گفت: «سوار شو. میریم یه جایی که یه کم آروم تر شی.» سپس لبخندی زد و گفت: «نترس. دست بهت نمیزنم.»
ندا از یک طرف بهترین فرصت را به دست آورده بود و از سوی دیگر به شدت از خود متنفر شده بود. مدتی نگاهی تدافعی به او و محافظش کرد. سپس به زبان انگلیسی گفت:
- با اونا نه!
- اونا محافظای منن. کاری با ما ندارن. آدمای باحالین.
- نه. من با اونا جایی نمیام.
- خیلی خوب. می گم دور وایستن. بیا عزیزم. نگران نباش من آدم مهمیم. کارای مهمتر از دزدیدن تو دارم.
ندا پس از مدتی کلنجار با خود، سرانجام با تردید سوار ماشین شد. سامی هم با اعتماد به نفس سوار شد و در حالی که کمربندش را میبست با بی سیم درون ماشین، به زبان عربی به محافظانش خبر داد که با آنها همراه شوند. سپس ماشین را روشن کرد. صدای موتور ماشین طوری که به داخل میرسید، و حس اینکه ماشین توسط چند نفر اسکورت میشود، یک نوع حس بی پناهی و خفقان به ندا القا میکرد. ترکیبی از ترس، نفرت و نگرانی ندا را در بر گرفته بود. مرتب یک نگاه به پشت سر و یک نگاه به سامی میکرد. سامی در حالی که تنها به جلو نگاه میکرد. با آرامش و با لحنی جدی گفت: «نترس. جای بدی نمیریم.» و به راه افتاد. بدین ترتیب فراری به همراه سه موتور سیکلت آنجا را ترک کردند.