شب بود و همکف برج جمیره سرشار از جمعیت بود. احمد و ندا وارد رستوران النفوره شدند. فضایی بسیار آرامش بخش حاکم بود. فضایی که در نهایت مدرن بودن، حس آشنایی به انسان القا میکرد. لبخند رضایتی که بر لبان ندا نشسته بود، چیزی بود که اگر کسی او را در این یک سال میشناخت، قدر آن را میدانست. مرتب به اطراف رستوران نگاه میکرد. گارسنی که لباس محلی لبنانی و یک جلیقهی قرمز رنگ طرح دار به تن داشت، آنها را به سمت یک میز راهنمایی کرد.
آنها رو به روی هم نشستند. ندا با نگاهی تحسین آمیز میزها را برانداز میکرد. گویی یکی از عجایب خلقت را یافته است. یا شاید اینجا جایی بوده است که تنها در قصهها خوانده بود و اینک خود آن را میدید. گارسن برای آنها منو آورد. ندا نگاهی سرسری به آن کرد و به انگلیسی گفت:
- نمیدونم چی انتخاب کنم. اینا همه غذاهای عربین. میتونی اینا رو برام توضیح بدی؟
- با کمال میل بانوی من.
احمد با اشتیاق مشغول توضیح دادن چیستی غذاهای رستوران شد. ندا نیز با علاقه به او توجه میکرد. نام برخی از غذاها ندا را می خنداند. احمد هم با او همراهی می کرد و در عین حال سعی میکرد نامها را برای او توضیح دهد. غرق گفتگو بودند که ناگهان چند نفر از خدمهی رستوران به سمت ورودی رستوران رفتند. این، توجه ندا و احمد را جلب کرد. لبخند ندا برای یک لحظه خشک شد و به پشت سر نگاه کرد. احمد نیز که رو به روی او نشسته بود، حرف خود را قطع کرد و کنجکاوانه به در ورودی خیره شد.
چند نفر وارد رستوران شده بودند و به سمت داخل حرکت می کردند. از برخورد خدمهی رستوران معلوم بود که آدمهای مهمی هستند. پنج نفر بودند. جلوتر از همه، یک مرد با کت و شلوار سیاه رنگ و پیرهن سفید و عینک دودی حرکت میکرد. پشت سر آو مردی جوان و قد بلند با موهایی که مطابق مد روز آرایش شده بود، و کت و شلوار شیک و اسپورت، به همراه یک زن جوان که آرایش غلیظ عربی به چهره و لباسی کوتاه به تن داشت، وارد شدند و پشت سر آنها دو نفر دیگر با همان لباس رسمی نفر جلویی.
خدمه با احترام بسیار با آنها برخورد میکردند. مرد جوان به زبان عربی چیزهایی گفت و خدمه را به خنده آورد. زن جوان هم میخندید. ندا از دیدن او طوری به وجد آمده بود که گویی او را میشناخت. با اشتیاق از احمد پرسید که آنها که آیا آنها را میشناسد؟ احمد مدتی به آنها خیره ماند، سپس رو به ندا گفت: «سامی بن نعیم.»
خدمه، این گروه را به تراس زیبای رستوران که دارای یک میز گرد با صندلیهای راحتی یک سره بود، راهنمایی کردند. میز برای آنها رزرو شده بود. ندا به آنها چشم دوخته بود. وقتی که آنها از جلوی ندا و احمد گذشتند، ندا پوزخندی زد و زیر لب گفت: «سامی بن نعیم. یک زالوی واقعی. می دونستم پاتوقت اینجاست. ولی فکر نمی کردم این قدر خوش شانس باشم!»
احمد که همیشه در پی چیز جدیدی بود که برای ندا توضیح دهد، گفت:
- اون سامی بن نعیمه. نزدیک ترین شخص به شیخ مسعود بن حنیف، همون کسی که امروز خونه اش رو دیدیم. چه حسن تصادفی! این مرد یک آدم خیلی موفقه. کارشناسی ارشد اقتصاد از دانشگاه جرج واشنگتن آمریکا. مشاور مالی شیخ مسعوده. ولی برای شیخ مسعود بیشتر از اینها ارزش داره. یک سوم شیخ مسعود ثروت داره.
ندا لبانش را کج کرد و لبخندی کمرنگ زد. سپس در حالی که چشم از آنها بر نمیداشت، گفت:
- آره، این یه تصادفه! اون دختر کیه؟
- نمی دونم. اون باید دوست دختر جدیدش باشه.
- دوست دختر؟
- آره، اون به کلوپهای شبانه میره و این دخترا رو پیدا می کنه. اون هر دختری رو که بخواد میتونه به دست بیاره. هیچ کس تو امارات این اخلاقو نمی پسنده.
- دختر بیچاره. به این همه مرد که دور و برشن نگاه کن.
سامی و محافظانش گرم صحبت بودند و هر از چند گاهی با صدای بلند میخندیدند. دختر جوان کمتر صحبت میکرد. اما با آنها میخندید. سامی او را محکم در آغوش گرفته بود. ندا همچنان به آنها چشم دوخته بود. نگاه یکی از محافظان به نگاه ندا افتاد. احمد ندا را صدا کرد و به او اشاره کرد که آنها را نگاه نکند. ندا طوری که انگار هیچ وقفهای بین صحبتش نیفتاده، رو به احمد ادامه داد:
- منظورم اینه که، اون نمیترسه؟
- اون با یه مرد ثروتمنده. یه وعده غذا تو یه جای هیجان انگیز میخوره که با شوخ طبعی اون عجین شده. سوار یه ماشین کلاس بالا میشه. چرا باید بترسه؟ اون خوشبخت ترین دختر امشبه.
ندا نیم نگاهی به آنها انداخت و لبخندی به احمد زد. در این هنگام یک گارسن سر رسید تا از ندا و احمد سفارش بگیرد. ندا که غرق فکر کردن شده بود، انتخاب غذا را به احمد واگذار کرد و خود به فکر کردن ادامه داد. هر چند وقت یک بار نیم نگاهی به گروه سامی میانداخت و دوباره به فکر فرو میرفت. گویی نقشه ای تازه در ذهنش در حال شکل گرفتن بود.
سلام:
من برگشتم...
_______________
http://www.paiz.ir