ندا آرام چشمانش را تا نیمه باز کرد. نخستین چیزی که در مقابل چشمانش قرار داشت، خودکار آبی بود. تار میدید و هنوز کامل هوشیار نشده بود. چشمانش را بست و دوباره باز تر از قبل گشود. نوری که از پنجره میآمد میز را روشن کرده بود. تازه متوجه شد که دیشب به خواب رفته است. سرش را از روی میز بلند کرد. از این که کابوس ندیده بود، لبخند رضایت آمیزی زد. با دست چپ جلوی دهانش را گرفت و خمیازه ای کشید. ساعت بالای تلویزیون، یازده را نشان میداد.
از این که توانسته بدون این که کابوس ببیند تا این وقت صبح بخوابد خوشحال بود. خواست ادامهی متن دیشبش را بنویسد. اما دیگر حس مبهم دیشب را نداشت. در خط بعدی نوشت:
... و من شب را شکست دادم. دیشب خوابیدم اما تو نبودی. تو دیگر مرا نخواهی آزرد. تو دیگر نیستی! شبهای من اینک از تو خالی است. و من قوی تر از همیشه ام.
ندا نگاهی به نوشته کرد و سپس با اعتماد به نفس دفتر را بست و خودکار را روی آن گذاشت. برخاست تا برای خود صبحانه درست کند. آب را روی اجاق گذاشت و آن را روشن کرد. سپس از آشپزخانه خارج شد و روی تخت نشست. تلفن را برداشت تا با احمد تماس بگیرد. کمکم باید کاری را که برای آن آمده بود آغاز میکرد. اما نمیدانست که آیا احمد را باید از چند و چون آن آگاه سازد یا نه. چیزی که میدانست این بود که احمد میبایست در این سفر راهنمای او باشد. اما این که تا کجا میشد او را بی خبر گذاشت، معلوم نبود.
شمارهی احمد را گرفت و چند دقیقه با او مکالمه داشت. بیشتر احمد صحبت میکرد و ندا گوش میداد. در نهایت ندا از او خواست که خود را به آنجا برساند تا برای نهار بیرون بروند. پس از پایان مکالمه، ندا بلند شد و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفت.
وقتی احمد رسید، ندا آمادهی رفتن شده بود. یک عینک آفتابی به چشم زد و همراه با احمد از خانه خارج شدند. در راه، ندا پرسید:
- Ahmed, do you know someone named sheykh Masoud?
- Yes! Sheykh Masoud Bin-Hanif. He is one of the richest men in the city.
- Tell me about him.
- He lives in a big penthouse and has many wives, and servants.
- Wow! Interesting. Can you take me to see his house before we go for lunch?
- Yes. I will show you to his house. But you cannot get too near.
- No I won't. It is just I've heard of this man and want to know where he lives.
- So sheykh Masoud is known world-wide huh?
- Yes, kinda.
احمد آنها را به جلوی خانه ی شیخ مسعود بن حنیف برد. مرد ثروتمندی که تنها سرگرمی هایش پول و زن بودند. ماشین را در سمت دیگر خیابان نگه داشت و با اشارهی دست، ساختمان را به او نشان داد. ندا که به هیجان آمده بود، عینک آفتابیاش را کمی پایین زد و از داخل ماشین، نگاهی به آنجا کرد. یک ساختمان بلند و مجلل که دو مرد با کت و شلوار سیاه که ظاهرا مسئولین امنیت ساختمان بودند، در مقابل سردر آن ایستاده بودند. ندا پرسید:
- Does he own this building?
- Yes! He himself lives in the penthouse.
- Wow! Are these the building security staff?
- No, they are sheykh's personal bodyguards. They are everywhere. The only place sheykh doesn't have a bodyguard is on his bed!
ندا کمی جا خورد. انتظارش خیلی کمتر از اینها بود. در تصورش بود که که شیخ مسعود عربی است که ردای سفید می پوشد و تنها در یک خانه با زن هایش زندگی می کند. عینکش را دوباره بالا برد. سپس گفت:
- Thank you Ahmed. Now let's go have lunch.
- Ok, my lady. What kind of restaurant do you prefer?
- Don't know. Show me your best shot.
- There we go my lady. I will take you to the best restaurant in Dubai.
- Hey! Can you take me to Al-Nafoorah for dinner tonight?
- Wow! Al-Nafoorah! A nice place. With great arabic food. How do you know this place?
- This is not my first time in Dubai.
این نخستین بار بود که ندا در چند قدمی خانه ی شیخ مسعود قرار می گرفت و این نوعی هیجان آکنده با ترس در او ایجاد کرده بود. صدای موتور ماشین بلند شد. ماشین به راه افتاد و از ساختمان دور شد.
از صبح که بلاگ رو باز کردم
میخ شدم
تا همین حالا
باعث افتخاره! :)