چراغها خاموش بود و اتاق، تنها با نور زرد رنگ شومینه روشن شده بود. مردی که چهره اش در تاریکی اتاق معلوم نبود، آرام نشسته بود و در حالی که سیگار میکشید، با نور اندک شومینه کتاب میخواند. دود سیگار با رقص زیبایی به بالا میرفت. دراین هنگام در اتاق به صدا درآمد. مرد که سخت سرگرم خواندن بود، توجهی به آن نکرد. کسی که پشت در بود، دوباره در زد. وقتی که مرد فهمید که راه خلاصی ندارد، با آرامش گفت: «بیا تو.»
در باز شد. مرد، سیگار را به دهانش برد. نور فضای بیرون اتاق بسیار بیشتر از داخل آن بود. مردی که کت، شلوار و کفش سیاه رنگ داشت وارد اتاق شد و کمی جلوتر از چارچوب در ایستاد. مردی که نشسته بود پس از مدتی، سیگار را از دهانش جدا کرد و در حالی که دود آن را بیرون میداد، با دستی که سیگار در آن بود کتاب را ورق زد. سپس گفت: «چی شده؟ مگه نگفتم وقتی من دارم کتاب میخونم کسی مزاحمم نشه؟»
- ببخشید قربان. اگر الان وقت ندارین میتونم بعدا خدمت برسم.
- نه، بگو. اگر موضوع مهمیه میشنوم.
- یک ساعت پیش، جابر قسان از امارات با ما تماس گرفت.
- خوب؟
- گفت یه دختر ایرانی به اسم نادیا اومده و ازش یه سلاح کمری خریده.
- نادیا؟ نادیا نادیا نادیا ...
یک پک به سیگار زد و مدتی به فکر فرو رفت. سپس با صدای آرام خنده ای تحسین آمیز کرد و ادامه داد:
- خودشه! پس بالاخره از لاکش بیرون اومده. میدونستم. بزمجه تو این یه سال همه رو بازی داده.
- یعنی میفرمایین اون همون ...
- دختر قادریه. روزی که مدتها همه منتظرش بودیم و ازش میترسیدیم بالاخره رسید.
- چی دستور میفرمایین قربان؟
مرد یک پک دیگر به سیگار زد و در حال فکر کردن، دود را از دهانش بیرون داد و سیگار را در زیرسیگاری تکان داد. سپس در حالی که با یک انگشت صفحهی کتاب را نگاه داشته بود، آن را بست و گفت:
- با شیخ مسعود تماس بگیر. بگو آماده باشه. اون دیر یا زود میره سراغش. الان ما یه دختر به غایت باهوش و به غایت خطرناک داریم. و همچنین زیبا. که همین آخری برای شیخ مسعود کافیه که توی دام بیفته.
- میخواین به پلیس امارات خبر بدیم پیداش کنن؟
- نه، پای پلیسو وسط نکشین. این بازی منه. حالا که اون بعد از این همه وقت یه حرکت کرده، دوست ندارم تو بازی تقلب کنم. میخوام با قوانین خودش باهاش بازی کنم. سعی کنین خودتون بفهمین کجا اقامت داره و به من خبر بدین.
- بله قربان.
سپس مردی که نشسته بود، با اشاره از مرد دیگر خواست که آنجا را ترک کند. او هم پس از تعظیم کردن، خارج شد و در را بست. مرد، سیگار را در زیرسیگاری خاموش کرد. یک نشانگر بین صفحات کتاب قرار داد و آن را روی میز شیشه ای که رو به روی او بود، گذاشت.
روی کتاب نوشته بود: Chronicle of a Death Foretold
* * *
ندا وارد خانه شد. تفنگ را که در تمام طول روز در زیر لباسش پنهان کرده بود که احمد از وجود آن باخبر نشود، بیرون آورد و در کشوی کنار تخت خوابش گذاشت. سپس به سمت دفترچه رفت تا بنویسد. دو شب نخوابیده بود و بسیار خسته بود. نشست و دفتر را باز کرد. و در حالی که از فرط خستگی، بیشتر از همیشه خم شده بود، آغاز به نوشتن کرد:
و اینک، ترسناکتر از هر کابوس، کابوس سیزده تو آغاز میشود. سیزده برای تو نحس ترین نحسها خواهد بود. همه خواهند رفت و تو تنها خواهی شد. تو خواهی ماند تا ...
سر ندا روی کاغذ افتاد. سه روز بیداری، سرانجام او را از پای درآورد و او به خواب رفت.
تو چند تا زبان بلدی آخه بچه؟!؟! آفرین بر تو که اینقدر قلمت بی نظیره !
ممنون.