سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

یک روز گرم تابستان

- ندا خیلی تغییر کرده. روحیه اش عوض شده. ندا یه دختر شاد و احساسی بود. شعر می‌گفت. توی یه دنیای رومانتیک بود. یه رمانش داشت چاپ می‌شد! اما الان شده یه آدم پرخاشگر و بی روح. همش دنبال کارهای عجیب و غریبه! همش یا کلاس چه می‌دونم کاراته و دفاع شخصی و ایناس، یا تو باشگاه تیر اندازیه. تو خونه هم که هست یا داره دارت پرت می‌کنه، یا داره می نویسه و پاره می کنه. نوشته هاشو نخوندین دکتر. من فضولی کردم یکی از کاغذ پاره هاشو برداشتم. همش شده تاریکی و ترس و اضطراب.

و در حالی که صدایش می‌لرزید ادامه داد:

- دیشب که بهش زنگ زدم داشت فیلم ترسناک می‌دید. دیگه اصلا ندا رو نمی‌شناسم! به خدا آقای دکتر،‌ خیلی نگرانشم. واسه همین الان اومدم پیش شما! 

دکتر درخشان لبخندی زد و جعبه‌ی دستمال را جلوی او گرفت. پروانه یک دستمال از جعبه بیرون کشید و به سمت صورتش برد. دکتر درخشان با آرامش گفت:

- فقط می‌تونم بگم که نگران نباش. فقط چند ماه از اون قضیه گذشته. ندا باید با خودش کنار بیاد. من دارم کمکش می‌کنم. تو و دوستاشم باید کمکش کنین. بهش حق بده افسرده باشه. اون همه اتفاق اون هم یک جا برای هر کسی خرد کنندست. به خصوص برای یه دختر به قول تو احساسی مثل ندا. به نظر من وضعیت ندا الان خیلی هم خوبه! خیلی از آدما تو شرایط خیلی بهتر از اون، دست به خودکشی می‌زنن. ولی ندا دختر قوی ایه. اون داره با این چیزا خودشو سرگرم می‌کنه. تو باید خوشحال باشی که ذهن اون این راهو انتخاب کرده.

- چه قدر طول می‌کشه که خوب شه؟

- اگه منظورت از خوب شدن اینه که بتونه با وضع فعلیش کنار بیاد، نمی‌شه زمان داد. شاید یک ماه. شاید یک سال. ولی ندا می‌تونه. 

- یک سال؟ خیلی زیاده. دوست بیچاره‌ام مثل شمع داره آب می‌شه.

- فقط گفتم شاید. ولی من قول می‌دم تمام تلاشمو بکنم. شمام باید هواشو داشته باشین. 

- چشم دکتر. ممنونم. ببخشید مزاحمتون شدم.

- خواهش می‌کنم. راستی برو حق ویزیتتو از شیوا پس بگیر. تو که مریض من نیستی. الانم فقط اومدی بهم تقلب رسوندی. برو دخترم زیادم خودتو نگران نکن. تو باید به ندا انرژی مثبت بدی. نه اینکه خودتم زانوی غم بغل بگیری.

پروانه لبخندی زد و از جای برخاست.

دکتر درخشان به سمت میزش رفت. در میان راه، چیزی به ذهنش رسید. برگشت و گفت: «راستی یه چیزیو تاکید کنم.»  

پری در حالی که اشک هایش را پاک می‌کرد، گفت: «بله دکتر؟» 

دکتر درخشان ادامه داد: «ندا خیلی از تو تعریف می‌کنه. این طوری که اون می‌گه تو همیشه یکی از بهترین دوستاش بودی. خیلی روت حساب می‌کنه. این مسئولیت تو رو چند برابر می‌کنه. ندا الان خیلی تنهاست. به تنها چیزی که احتیاج داره یه سری آدمه که دور و برشو پر کنن.»

در این هنگام تلفن همراه پروانه به صدا درآمد. آن را از جیب مانتویش درآورد و پس از نگاه کردن شماره، معذرت خواست و آن را جواب داد: «سلام سعید ... نه چیزی نشده ... پیش دکتر درخشانم ... دکتر ندا ... حالا بعد باهات صحبت می‌کنم. اصلا امروز می‌تونیم همو ببینیم؟ من بیکارم ... کجا؟ ... باشه ... باشه می‌بینمت ... خدافظ ... خدافظ.»

پروانه گوشی را قطع کرد و معذرت خواست. دکتر درخشان پرسید: «الان ندا کجاست؟»  

پری سری به نشان تأسف تکان داد و گفت: «باشگاه تیر اندازی.» 

- این چه قیافه ایه. این که نگرانی نداره دخترم. اون داره اینجوری خودشو خالی می‌کنه. بذار یه مدت اینجوری باشه. کلاس کاراته بره. دارت پرت کنه. به کیسه بکس مشت بزنه! اینا آرومش می‌کنه. یکی دو ماه دیگه درست می‌شه. نگران نباش.

- امیدوارم این طور بشه.

- حتم بدون که می‌شه. 

پروانه که پاسخی نداشت، لبخندی از روی اجبار زد و خداحافظی کرد. دکتر درخشان هم با لبخند مهربانانه ای او را تا دم در اتاق همراهی کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد