سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

شب سوم زمستان

 باران آغاز شده بود و بازتاب نور چراغ ماشین ها در خیابان صحنه ی زیبایی را ایجاد کرده بود. ندا به خاطر سرما دستانش را به هم گره زده و به ماشین احمد تکیه داده بود. موهایش کمی وز کرده بود. ولی گویی آن چنان در زیبایی باران غرق بود که به فکر چتر هم نبود. باران همیشه او را مسحور خویش می‌کرد. چه غمگین بود و چه شاد، در باران همیشه آرام بود. 

احمد با یک چتر، دوان به سوی او آمد. با دیدن او گفت: 

 

- This is the first time it rained this year!

- It is beautiful!

- And a nightmare, too. I'm sure there will be flood! Take this!  

ندا لبخند شیرینی زد و گفت: 

- Keep it. I don't need an umbrella. Look at all this beauty, Ahmed!

- All day we have been surfing the city. And now I see this smile! So, this is what really charms Nadia. 

ندا از این که احمد متوجه شوق او به باران شده، خوشحال شد و گفت: 

- You know, all day long we have been seeing wonders made by man. Now we are seeing a wonder made by God! 

- You are one romantic lady!

 

ندا اصلا خسته به نظر نمی‌رسید. اما احمد که تمام روز یا رانندگی کرده بود و یا حرف زده بود، بسیار خسته بود. برای همین پیشنهاد کرد که به خانه برگردند. اما ندا که نمی‌خواست بخوابد، پیشنهاد او را رد کرد. پس از اصرار فراوان، ندا به احمد گفت که به خانه برود، تا خود بتواند تا صبح در خیابان بماند. احمد نپذیرفت و گفت:  

- My lady. I'm not only here just to drive you. I have to take care of you. 

- Says who?

- Nobody! It is raining, and it is late, and ...

- Ahmed. Nothing is going to happen. You are tired. Go get some sleep. You have to look after me tomorrow. Please, Ahmed. It's for me. 

احمد نمی خواست ندا را تنها بگذارد. اما وقتی با اصرار او رو به رو شد، سرانجام سوار ماشین شد و پس از خداحافظی آنجا را ترک کرد. ندا از دور برای او دست تکان داد و تا مدتی حرکت ماشین را دنبال کرد. پس از آن که از رفتن او مطمئن شد، چشمانش برقی زد. آنها را بست و صورتش را به سمت آسمان گرفت. ندا تا ساعتی پس از نیمه شب در خیابان ماند و پس از آن، با یک تاکسی به خانه برگشت.

وقتی وارد خانه شد، کاملاً خیس شده بود و لرز داشت. لباسش به تنش چسبیده بود. گویی در تمام این مدت خواب بوده و سرما تازه روی خود را به او نشان داده بود. اما در عین حال شاد و سرحال بود. یک حمام داغ گرفت و سپس به سراغ دفترش رفت: 

 

امشب شب زیبایی است. خیابان ها عروسی گرفته اند. همه پایکوبانند. آواز زیبای باران در هر کوی و برزن شنیده می شود. آیا کسی هست که زیبایی باران را حس نکند؟ آیا کسی هست که با دیدن این همه زیبایی از خود بیخود نشود؟ هیچ کس نمی داند که باران برای چه به اینجا سر زده. اما من می دانم. او به خاطر من آمده! من او را به اینجا خوانده ام! باران با من است. باران پلیدی ها را می شوید. و آن گاه که رفت، آنچه می ماند همه زیبایی است. امشب می خواهم تا صبح با باران صحبت کنم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد