سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

شب دوم زمستان

امشب اولین شبی است که در غربت می‌گذرد. و اینجا همان جایی است که همه چیز آغاز می‌شود. چرا آسمان اینجا به اندازه‌ی خانه ستاره ندارد؟ من می‌ترسم. چرا هیچ چیز اینجا مرا به خود نمی‌گرایاند؟ امیدوارم که لا اقل باران گاهی به اینجا سر بزند. من بدون باران خواهم مرد. ای دستان بی توان و درمانده. ای قلب شکسته‌ی من. ای چشمان خسته و مه گرفته. مرا یاری کنید که تا پایان این راه بروم. مرا میان راه نگذارید. اینک که مرا یاری کرده‌اید تا آغاز کنم، اینک که راه برگشتی نمانده، اینک که ترس وجودم را فرا گرفته، با من بمانید.

 

این دفتر را سیزده نامیدم. اگر روزی نبودم، اگر روزی تمام شدم، و اگر روزی دلی برای من تپید و دیگر مرا نیافت، سیزده، من خواهد شد. در سیزده مرا خواهند یافت. و آن روز برخی خواهند گفت که نحسی سیزده او را گرفته بود. برخی نیز به خنده خواهند گفت که او نیز مانند سیزده نحس بود، که من این را دوست تر دارم. آری! سیزده تا ابد نحس خواهد ماند. این سرنوشت است. چون اگر روزی مردم بدانند که سیزده نحس نیست، او نیز یک عدد معمولی خواهد شد. و این نباید.

 

و تو ای کابوس هر شب من. از هراس من شاد مباش! من ندایم. آن روز که این ندا از هر طرف به تو هجوم آورد و گوشهای تو را کر سازد، تو را راه گریزی نخواهی بود. ای مرد کمرنگ کابوس‌های من. آماده باش. آماده باش که به چراهایم پاسخ دهی. صدایم را می‌شنوی؟ باید بشنوی. فاصله‌ی میان ما کم شده. دیر نباشد روزی که تو را بیابم. دیر نباشد روزی که بدانم کیستی. دیر نباشد روزی که دیگر چشمم تر و چهره ات تار نیست. خود را از تو پس خواهم گرفت. از من بترس ای مرد شبهای طوفانی ام. من آمده ام. من آماده ام!

 

و قسم می‌خورم که تا آخرین نفس به سیزده وفادار بمانم. وقت تنگ است. راه، دشوار و طولانی است. من هیچ کس را ندارم. دوستانم در خانه‌اند و دشمنانم در پیش رو. باید آنها را یک به یک در نوردم. نخست باید با شب بجنگم. شب اگر مرا بخواباند، مرا خواهد کشت. نه جسمم را. که روحم را خواهد کشت. نباید بخوابم. به راستی که اگر شب بر من چیره شود، دشمنان دیگرم مرا خرد خواهند کرد. آنها از شب قوی ترند. آنها تاریک ترین شب‌هایند. کمی می‌ترسم. شب اینجا ستاره ندارد. شاید هم دارد. اما ستاره هایش مرده اند. شب اینجا خیلی نیرومند است. همه را می‌کشد. من نباید بخوابم ...

 

ای شب، تو را شکست سختی خواهم داد! 

من نباید بخوابم ... 

من نخواهم خوابید!

 

ندا دفتر را آرام بست و خودکار آبی را روی میز گذاشت. سپس به سمت تخت رفت. چهره‌ای کاملا جدی به خود گرفته بود. روی میز کوچک کنار تخت، کنترل تلویزیونی که رو به روی تخت بود قرار داشت. کنترل را برداشت، روی تخت نشست و به دیواره ی بالای تخت تکیه داد. بالای تلویزیون، یک ساعت قرار داشت که سه و ده دقیقه را نشان می‌داد. ولی او حتی آن را نگاه هم نمی‌کرد. تلویزیون را روشن کرد و به تماشای آن نشست. در حال پخش تبلیغ بود. خمیازه ای را آغاز کرد و طبق عادت، با دست چپش  جلوی دهانش را گرفت. گویی برنامه تلویزیون جذابیت کافی برای بیدار ماندن نداشت.

 

از ترس به خواب رفتن، به سرعت از جا پرید و به سمت آشپزخانه رفت. نمی‌دانست به دنبال چه می‌گردد. تنها چیزی که می‌دانست این بود که نباید بخوابد. کمی کابینت ها را برانداز کرد تا سر انجام چشمش به یک ظرف نسکافه خورد. لبخندی از روی رضایت زد. آن را برداشت و روی میز آشپزخانه گذاشت. سپس به گشتن ادامه داد. خوشبختانه هر چه برای خوردن یک لیوان نسکافه داغ لازم بود،‌ در آنجا وجود داشت. و حتی بیشتر از آن. او می‌توانست فردا صبحانه ی مفصلی برای خود آماده کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد