سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

شب بازگشت به تهران

خانه بسیار به هم ریخته بود. در میان انبوه لباس، یک چمدان پر قرار داشت که باز بود. هر چند ثانیه یک بار صدای یک برخورد به گوش می رسید. در دست راست ندا چند دارت نوک تیز قرار داشتند که آنها را یکی پس از دیگری با دست دیگرش می گرفت و پرتاب می کرد. با چنان خشمی این کار را انجام می داد که گویی با سیبل، دشمنی دیرینه ای دارد. تلفن خانه به صدا درآمد. نیم نگاهی به آن انداخت و سپس بی توجه، یک دارت دیگر به سمت سیبل پرتاب کرد که درست به دایره ی وسط برخورد کرد.

تلفن همچنان زنگ می زد. ندا به سمت سیبل رفت و به آرامی دارت ها را از آن بیرون کشید. سپس دوباره از آن فاصله گرفت و دوباره آغاز به پرتاب کرد. آن قدر این کار را انجام داده بود که تمام دارت ها در فاصله ی اندکی از وسط سیبل می نشست. پس از مدتی طولانی زنگ زدن، تلفن بر روی پیغام گیر رفت و صدایی زنده و شاد از خود او آمد که: «سلام. فعلاْ ‌نمی تونم باهاتون صحبت کنم. پیغام بذارین بعداْ باهاتون تماس می گیرم.» و پس از آن، صدای بوق به گوش رسید. 

صدای سعید از پیغام گیر آمد که: «ندا می دونم که هستی. ولی اگه دوست نداری بر ندار. »

ندا که یک دارت را برای پرتاب بالا گرفته بود، کمی آن را پایین آورد و با دقت بیشتری گوش فرا داد. سعید ادامه داد: «خواستم بگم ما امشب داریم بر می گردیم تهران. گفتیم که چون ... شاید ... تو حالت ... شاید یه کم خسته باشی ... گفتم می تونی تو هم با ما بیای تهران.» 

ندا دارت را رها کرد، با سرعت به سمت تلفن حمله ور شد و گوشی تلفن را برداشت. اما صدای بوق آزاد، او را از صحبت کردن باز داشت. در حالی که گوشی همچنان در دستش بود، به فکر فرو رفت ... 

- تولد، تولد، تولدت مبارک! مبارک، مبارک، تولدت مبارک!

همه شروع به دست زدن و سوت کشیدن کردند. یک کیک روی میز بود که بر روی آن یک شمع بزرگ و ۱۳ شمع کوچک قرار داشت. سیما به صورت آهنگین ادامه داد: «بیا شمعاتو فوت کن...» 

چراغ‌ها را خاموش کردند و یک لحظه همه ساکت شدند. ندا با یک فوت ۱۳ شمع کوچکتر را خاموش کرد و با یک فوت سریع دیگر، ‌شمع بزرگ را نیز که روشن مانده بود خاموش کرد. همه دوباره شروع به خوشحالی کردند. چراغ‌ها روشن شد. ندا در حالی که از ته دل می خندید، کیک را کنار زد و گفت: «هدیه های منو بدین!»

سپس بزرگترین هدیه را برداشت و آن را به سرعت باز کرد. با دیدن هدیه، برقی در چشمان ندا افتاد و گفت: «واای!! تلفن پیغام گیر! از کجا فهمیدی می خوام؟»

سعید گفت: «اینو برات خریدم که جواب تلفن نمی دی لا اقل بفهمی کی زنگ زده.» 

ندا گفت: «عالی شد! از فردا دیگه جواب تلفن هیچ کدومتونو نمی دم!»

سعید گفت: «انگار خانوم تا الان جواب می داده.» همه خندیدند ...

 

صدای خنده ها کم کم گنگ شد. وقتی ندا به خود آمد، فهمید که گوشی تلفن از دستش افتاده است. آن را برداشت و به روی دستگاه گذاشت. هیچ گاه از یاد آوری خاطرات گذشته لذت نمی برد. اما در چند ماه اخیر، سیل خاطرات بی رحمانه به او هجوم آورده بودند. ندا روی زمین نشست و آغاز به جمع کردن چمدان خود کرد تا آماده‌ی رفتن شود. 

اشک در چشمانش جمع شده بود. نه به خاطر یاد آوری خاطرات گذشته. بلکه به خاطر واقعیتی که پیش روی خود می‌دید. نمی خواست از خود ضعف نشان دهد. دوست داشت که بتواند به تنهایی به تهران بازگردد. اما با دید واقع بینانه‌ای که داشت می‌دانست که در شرایطی است که نمی‌تواند تنها باشد. دیری نگذشت که اشک او سرازیر شد و بغضش شکست. با چشمانی تار و اشک آلود، زیپ چمدان را بست و در حالی که با دست خود اشک هایش را پاک می‌‌کرد، به سختی از جای برخواست. برداشتن تلفن و کمک خواستن، سخت ترین کاری بود که می‌توانستید از ندا انتظار داشته باشید که انجام دهد ... 

ندا با صدایی بغض آلود و خفقان وار، در گوشی تلفن گفت: «الو سعید ...»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد